شهریور
19
1393

شیعه امام کش

روزى ماءمون به اطرافیان خود گفت :
– مى دانید شیعه بودن را از که آموختم ؟
آنان گفتند: نه ! ما نمى دانیم .
ماءمون گفت :
– از پدرم هارون .
پرسیدند: چگونه از هارون آموختى ؟ و حال آنکه او پیوسته این خانواده را مى کشت ؟
ماءمون اظهار داشت :
– درست است . آنها را براى حفظ سلطنت خود مى کشت . زیرا که ((الملک عقیم )) سلطنت نازا و خوشایند است . سلطنت خویشاوندى را ملاحظه نمى کند. چنانچه سالى با پدرم هارون الرشید به مکه رفتیم .
همین که به مکه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر کس از اهالى مکه و مدینه از هر طایفه اى که هست ، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنى هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش ‍ را معرفى کند، آن گاه وارد شود. لذا هر کس وارد مى شد نام خود را تا جدش ‍ مى گفت و نسب خود را به یکى از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار مى رساند و هر کدام را به اندازه شرافت نسبى و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضى را نیز دویست درهم پول مى داد. ماءمون مى گوید: روزى در مدینه نزد هارون بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون ) وارد شد و گفت :
– مردى جلوى درب است . مى گوید: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابیطالبم .(و مى خواهد وارد شود.)
هارون به محض شنیدن گفتار، روى به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر کرده ، گفت :
– خیلى مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت :
اجازه بده وارد شوند ولى نگذار از مرکب پیاده شوند مگر روى فرش من ! ما همچنان ایستاده بودیم . ناگاه پیرمردى لاغر اندام وارد شد که عبادت پیکرش را فرسوده کرده و مانند پوست خشکیده بود. سجده ها، بر صورت و بینى او آثارى شبیه جراحت به جاى گذاشته بود.
همین که نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: – به خدا قسم ، ممکن نیست . باید روى فرش من پیاده شوى !
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگى با دیده احترام و بزرگوارى به سیماى نورانى او مى نگریستیم . همچنان پیش آمد تا رسید روى فرش ، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روى فرش پیاده شد.
پدرم از جا برخاست ، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت ، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالاى مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید:
– چند نفر در تحت تکفل شمایند؟
امام علیه السلام : بیش از پانصد نفر.
هارون : همه اینها فرزندان شما هستند؟
امام علیه السلام نه ! بیشتر آنها خدمتکار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سى و چند نفر دارم که اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت ).
هارون : چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنى هاشم ) در نمى آورى ؟
امام علیه السلام : وضع مالى ما اجازه نمى دهد.
هارون : مگر باغ و زراعت شما درآمدى ندارد؟
امام علیه السلام : آنها گاهى محصول مى دهد و گاهى نمى دهد.
هارون : بدهى هم دارید؟
امام علیه السلام : آرى !
هارون : چقدر است ؟
امام علیه السلام : در حدود ده هزار دینار.
هارون : پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت مى گذارم که پسران و دخترانت را به ازدواج درآورى و باغهایتان را آباد کنید.
امام علیه السلام : در این صورت شرط خویشاوندى را مراعات کرده اى . خداوند بر این نیت ، پاداش عنایت کند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیک داریم . عباس جد شما، عموى پیغمبر و عموى جدم على علیه السلام است . بنابراین ما از یک نژادیم و با چنین نعمت و قدرتى که خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملى از شما بدور نیست .
هارون : حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم .
امام علیه السلام : خداوند بر زمامداران واجب کرده از فقراء دستگیرى کنند، و قرض بدهکاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینى را از دوش ‍ بیچارگان بردارند و به مستمندان نیکى و احسان کنند و تو شایسته ترین افراد به انجام این کارها هستى .
بار دیگر هارون گفت : این کارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن !
در این وقت موسى بن جعفر علیه السلام از جاى برخاست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روى به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن گفت :
– رکاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش بدرقه کنید. در بین راه موسى بن جعفر پنهانى به من گفت :
– خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامى که به خلافت رسیدى با فرزندم خوشرفتارى کن . بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم . من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم . وقتى که مجلس خلوت شد گفتم :
– پدر! این مرد که بود که این همه درباره او احترام نمودى ؟ از جاى برخاستى ، به استقبالش شتافتى و او را در بالاى مجلس جاى دادى و خود پایین تر از او نشستى . به ما دستور دادى رکابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه کنیم .
گفت : او به راستى امام و پیشواى مردم و حجت خداست .
گفتم : مگر این امتیازها مخصوص شما نیست ؟
گفت : نه ! من به ظاهر پیشواى مردم هستم . از راه غلبه و زور بر جامعه حکومت مى کنم . پسرم ! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است . ولى ریاست این حرفها را نمى فهمد. تو که فرزند من هستى اگر در خلافت و ریاست من چشم طمع داشته باشى ، سر از پیکرت برمى دارم . سلطنت عقیم و خوشایند است و خویشاوندى نمى‌شناسد.
این جریان گذشت . وقتى که هارون خواست از مدینه به مکه حرکت کند، دستور داد کیسه اى سیاه که در آن دویست دینار بود آوردند و به فضل بن ربیع گفت : این کیسه را به موسى بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالى ما خوب نیست ، بیشتر از این نتوانستم به شما کمک کنم .
در آینده نزدیک احسان بیشترى به شما خواهم کرد.
من از جا برخاستم و گفتم :
– چگونه است ! فرزندان مهاجر و انصار و سایرین بنى هاشم و کسانى که حسب و نسب آنها را نمى شناسى ، پنج هزار دینار یا چیزى کمتر از آن جایزه دادى ، اما موسى بن جعفر را با آن همه احترام و تجلیل که از ایشان به عمل آوردى ، دویست دینار برابر با کمترین جایزه اى که به مردم دادى ، به او مى دهى ؟
گفت : اى بى مادر! ساکت باش . اگر آنچه به او وعده دادم ، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمینان ندارم که فردا صد هزار شمشیر زن ، از شیعیان و دوستان او در مقابل من قیام نکنند. تنگدستى او و خانواده اش براى ما و شما بهتر است از اینکه ثروت داشته باشند

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

شهریور ۱۳۹۳
ش ی د س چ پ ج
« مرداد   مهر »
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031