30
1394
شب نهم: حضرت عباس علیه السلام
در روز عاشورا چون تشنگی بر حسین و یارانِ او سخت گشت، کودکان به امام علیه السلام شِکوِه آوردند و از فَرط عطش می نالیدند. امام، عباس علیه السلام را صدا کرد و فرمود تا با چندنفر به فرات برود و برای تشنگان آب بیاورد. عباس با ده سوار همراه شد و مَشکها را برداشت و چون به مدخل آبِ فرات رسید، یارانِ ابن زیاد بر کنار فرات نشسته بودند و شریعه را بر حرمِ رسولِ خدا بسته بودند. چون عباس را دیدند، بر او حمله کردند. عباس پس از آن رجزی خواند و بر آنها حمله کرد. … آنگاه که از شریعه فرات بیرون آمد و مشک بر دوش داشت دشمنان از هر طرف او را تیرباران کردند و در همین حال کسی بر او حمله کرد و دست راست او را برید و حضرت مشک را با دست چپ گرفتند در حالی که تمام فکر حضرت به حرم ابا عبدالله بود تا بر تشنگان آب برساند در این حال شخص دیگری حمله کرد و دست چپ حضرت را برید و حضرت بر زمین افتاد و مشک را بر دهان گرفت. در این حال عمر سعد ندا داد که مشک را تیرباران کنند در این زمان بود که عمودی آهنین بر فرق سر حضرت فرود آوردند… وقتی که امام حسین (علیه السلام) بر بالین خون آلود حضرت عباس ( علیه السلام) حاضر شد، فرمود: اکنون کمر من شکست؛ الان انکسر ظهری و قلتحیلتی.
29
1394
شب هشتم: حضرت علی اکبر علیه السلام
على اکبر علیه السلام ، بزرگ ترین پسر امام حسین علیه السلام بود که از نظر صورت و سیرت و سخن گفتن، به حدّى شبیه پیامبر خدا صلى الله علیه و آله بود که هر کس شوق دیدار پیامبر صلى الله علیه و آله را داشت، به او مى نگریست، چنان که پدر بزرگوارش، طبق نقلى، هنگام رفتن وى به میدان نبرد، فرمود:
خداوندا ! گواه باش که جوانى براى جنگ با آنان مى رود که شبیه ترینِ مردم به پیامبرت از جهت صورت و سیرت و سخن گفتن است و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبر تو مى شدیم، به او نگاه مى کردیم .
على اکبر علیه السلام در واقعه عاشورا، از ارکان سپاه امام علیه السلام به شمار مى رفت. تأکید او بر حق مدارى و دفاع از حق تا ایثار جان، هنگام شنیدن خبر به شهادت رسیدن خود در مسیر کربلا از پدر بزرگوارش، اذان گفتن براى اقامه جماعت به امامت حسین علیه السلام در جریان برخورد سپاه حُر با کاروان امام علیه السلام ، بر عهده گرفتن مسئولیت آب رسانى به خیمه ها در شب عاشورا و همچنین داوطلب شدن ایشان براى شهادت پیش از دیگر بنى هاشم، بنا بر نقل مشهور از ویژگى هاى این فرزند برومند سیّدالشهدا علیه السلام است.
شیخ صدوق(ره) به نقل از امام زین العابدین علیهم السلام می نویسد: هنگامى که على اکبر علیه السلام براى مبارزه به سوى دشمن رفت، چشمان حسین علیه السلام، گریان شد و گفت:
اللّهُمَّ کُن أنتَ الشَّهیدَ عَلَیهِم، فَقَد بَرَزَ إلَیهِمُ ابنُ رَسولِکَ، وأشبَهُ النّاسِ وَجهاً وسَمتاً بِهِ
«خدایا ! تو بر ایشان گواه باش ، که فرزند پیامبرت و شبیه ترینِ مردم به او در صورت و سیرت ، به سوى آنان مى رود» .
در این باره سید بن طاووس(ره) در «الملهوف» می نویسد:على اکبر علیه السلام که از زیباروى ترین و خوش خوترینِ مردم بود، بیرون آمد و از پدر، اجازه نبرد خواست . امام علیه السلام به او اجازه داد. سپس ، مأیوسانه به او نگریست و سرش را پایین انداخت و گریست .
سپس گفت: «خدایا ! گواه باش . جوانى به نبرد آنها مى رود که از نظر صورت و سیرت و سخن گفتن ، شبیه ترینِ مردم به پیامبر توست و ما هر گاه مشتاق پیامبرت مى شدیم، به او مى نگریستیم». سپس، بانگ برآورد و فرمود: «اى پسر سعد! خداوند، رَحِمت را قطع کند، همان گونه که رَحِم مرا قطع کردى.»
علی اکبر علیه السلام به میدان رفت و جنگ نمایانی کرد. آن گاه، ده تن از آنان را کُشت و سپس به نزد پدرش باز گشت و گفت: اى پدر ! تشنه ام. حسین علیه السلام فرمود: «شکیبایى کن، پسر عزیزم! جدّت با کاسه اى پُر به تو مى نوشانَد» . او باز گشت و جنگید و ۴۴ تن از دشمنان را کُشت.
تاریخ الطبرى به نقل از ابو مِخنَف می نویسد: زُهَیر بن عبد الرحمان برایم نقل کرد که :
مُرّه بن مُنقِذ بن نُعمان عبدى لیثى، او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من، اگر بر من بگذرد و چنین کند و من، پدرش را به عزایش ننشانم !
على اکبر علیه السلام ، با شمشیرش به دشمن حمله مى بُرد که بر مُرّه بن مُنقِذ گذشت . او نیزه اى به على اکبر علیه السلام زد و او [بر زمین] افتاد .
على اکبر علیه السلام، ندا داد: اى پدر ! سلام بر تو ! این، جدّم است که به تو سلام مى رساند و مى فرماید: «زودتر ، به سوى ما بیا».
دشمن، گِردش را گرفتند و با شمشیرهایشان، او را تکّه تکّه کردند .
همچنین سلیمان بن ابى راشد، از حُمَید بن مسلم اَزْدى برایم نقل کرد که: در روز عاشورا، به گوش خود شنیدم که حسین علیه السلام مى گوید: «خدا، بکشد کسانى را که تو را کشتند، اى پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خداى] رحمان و بر هتک حرمتِ پیامبر! دنیا، پس از تو ویران باد!
و گویى هم اینک به زنى مى نگرم که مانند خورشیدِ به گاه طلوع، به سرعت، بیرون دویده، ندا مى دهد: اى برادرم و فرزند برادرم! در باره او پرسیدم. گفته شد: این، زینب، فرزند فاطمه دختر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله است.
آن زن آمد تا خود را بر روى [پیکر] على اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نزد او آمد و دستش را گرفت و او را به خیمه، باز گردانْد. سپس، حسین علیه السلام به پسرش روى آورد و جوانان [خاندان] او نیز همراهش آمدند. حسین علیه السلام فرمود: «برادرتان را ببرید !»
آنان، او را از آن جایى که بر زمین افتاده بود ، بُردند و در خیمه اى نهادند که جلوى آن مى جنگیدند.
29
1394
بوی سیب امام حسین علیه السلام
روزی امام حسن و امام حسین (علیه السلام) به حضور پیامبر رسیدند ، در حالی که جبرئیل هم نزد رسول خدا بود . این دو عزیز ، جبرئیل را به « دِحْیه کلبی » تشبیه کرده و دور او می چرخیدند .
جبرئیل هم چیزی در دست داشت و اشاره می کرد . دیدند که در دست جبرئیل یک سیب ، یک گلابی و یک انار است . آنها را به « حسنین » داد . آن دو خوشحال شدند و با شتاب نزد پیامبر دویدند . پیامبر آنها را گرفت و بویید و فرمود : ببرید نزد پدر و مادرتان . آن دو نیز چنان کردند .
میوه ها را نخوردند تا آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله هم نزد آنان رفت و همگی از آنها خوردند ، ولی هر چه می خوردند ، میوه ها باز باقی بود . تا آنکه پیامبر از دنیا رفت . امام حسین (علیه السلام) نقل می کند که در ایام حیات مادرمان فاطمه علیها السلام تغییری در میوه ها پیش نیامد ، تا آنکه فاطمه از دنیا رفت ، انار ناپدید شد و سیب و گلابی مانده بود .
با شهادت علی (علیه السلام) گلابی هم ناپدید شد و سیب به همان حالت باقی ماند . امام حسن (علیه السلام) مسموم و شهید شد و سیب همچنان باقی بود تا روزی که ( در کربلا ) آب را به روی ما بستند . من هرگاه تشنه می شدم آن را می بوییدم ، سوز عطش من تسکین می یافت . چون تشنگی ام شدت یافت ، بر آن دندان زدم و دیگر یقین به مرگ پیدا کرده بودم .
امام سجاد (علیه السلام) می فرماید : این سخن را پدرم یک ساعت قبل از شهادتش فرمود . چون شهید شد ، بوی سیب در قتلگاه به مشام می رسید . دنبال آن گشتیم و اثری از سیب نبود ، ولی بوی آن پس از حسین (علیه السلام) باقی بود . قبر حسین را زیارت کردم و دیدم بوی آن سیب
از قبر او به مشام می رسد . پس هریک از شیعیان ما که زیارت می کنند ، اگر بخواهند آن را بشنوند ، هنگام سحر در پی زیارت بروند ، که اگر مخلص باشند ، بوی آن سیب را استشمام می کنند .
بحار الا نوار ، ج ۴۳ ، ص ۲۸۹ . نیز ر . ک : مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج ۳ ، ص ۳۹۱ .
28
1394
شب هفتم: حضرت علی اصغر علیه السلام
مرحوم سیّد بن طاووس می نویسد: چون امام حسین (علیه السلام) دید جوانان و دوستانش همه کشته شده اند، تصمیم گرفت خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست کند، صدا زد: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دفاع کند؟ آیا خداپرستی هست که دربارۀ ما از خدا بترسد؟ آیا دادرسی هست که به امید پاداش خداوند به داد ما برسد؟ آیا یاری کننده ای هست که به امید آنچه نزد خداست ما را یاری کند؟
زنان حرم چون صدای استغاثۀ حضرت را شنیدند صدا به گریه بلند کردند، امام حسین (علیه السلام) به سوی خیمه آمد،و به خواهر خود زینب فرمود:
فرزند خردسال مرا بده تا با او وداع کند .
آن کودک را گرفت، همینکه خواست او را ببوسد، حرمله بن کاهل تیری به سوی آن کودک پرتاب کرد، که آن تیر به گلوی او اصابت نمود و او را ذبح کرد. امام حسین (علیه السلام) به زینب فرمود: کودک را بگیر. سپس هر دو کف دست راست را به زیر خون گلوی کودک گرفت، و چون کفهایش پر از خون شد، به سوی آسمان پاشید سپس فرمود: آنچه مصیبت وارده را بر من آسان می کند این است که خداوند می بیند .
امام باقر (علیه السلام) فرمودند: قطره ای از آن خون به زمین نیفتاد و برنگشت.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: خداوندا، این فرزند من نزد تو کمتر از ناقۀ صالح نخواهد بود، خداوندا اگر در این وقت مصلحت در یاری ما ندانستی، ما را پاداشی بهتر از آن عنایت فرما ( که مضاعف شدن ثواب و درجات اخروی است)
بعضی چنین نقل کرده اند : آن حضرت طفل را میان لشکر آورد و به دو دست بلند نمود و فرمود: آیا نمی بینید این طفل چگونه از تشنگی آتش گرفته ( مانند ماهی دهان باز و بسته میکند ) او را آب دهید .
بعد از لشکر، بعضی را سرزنش کردند و گفتند : اگر جرعه ای آب به این طفل برسد چه خواهد شد؟ در میان لشکر همهه افتاد. عمر سعد دید نزدیک است که شورشی در میان لشکر افتد، رو به حرمله کرد و گفت: چرا جواب حسین را نمی دهی؟
گفت: امیر، جواب پدر را بگویم یا پسر را ؟ کنایه از اینکه پدر را نشانه بگیرم یا پسر را . عمر سعد گفت: مگر سفیدی گلوی طفل را نمی بینی؟
حرمله اسب خود را تاخت و بر بلندی آمد. از مرکب پیاده شد و تیری روانه آن طفل کرد.آن طفل مثل مرغ سرکنده جان می داد.
ابی مخنف می نویسد: آن تیر زهرآلود گوش تا گوش علیّ را برید .
امام حسین (علیه السلام) خونها را در کف دست جمع می کرد و به هوا می پاشید و می فرمود: خدایا، براین قوم گواه باش، گویا اینها نذر کرده اند احدی از خاندان پیغمبرت را باقی نگذارند. سپس حضرت با طفل کشته شده خود برگشت در حالی که خون از گلوی آن طفل به سینۀ حضرت جاری بود
خوارزمی نیزمی نویسد: حسین (علیه السلام) از اسب پیاده شد و برای دفن کودک زمین را گود نمود، وبدن او را بخونش مالید، و بر او نمازگزارد و او دفن کرد. بسیاری از مورّخین عامّه نیز مانند شیعه نقل کرده اند که سیدالشهداء (علیه السلام) با شمشیر زمین را گود کرد، و آن طفل را دفن نمود.
ابوخلیق را پیش مختار بردند. مختار از او پرسید: ای ملعون، درکربلا هیچگاه دلت به حال آقای ما حسین (علیه السلام) سوخت؟
گفت: بلی ای امیر، یک مرتبه آنقدر دلم سوخت که مرگ خود را از خدا خواستم تا آن حالت زار حضرت را نبینم. فرمود: بگو ببینم چه وقت بود؟
گفت: امیر، هنگامیکه سید الشهداء (علیه السلام) طفل کشته خود را زیر عبا گرفت، و از میدان برگشت، رو به خیمه ها کرد. من تماشا می کردم، دیدم زنی مجلّله، چادر به سر و نقاب به صورت، بیرون خیمه ایستاده، گویا مادر آن طفل بود که انتظار بچّه اش می برد.
همینکه امام حسین (علیه السلام) چشمش به مادر افتاد که منتظر ایستاده، برگشت مقداری صبر کرده، دوباره رو به خیمه آورد. باز خجالت کشیده، برگشت. تا سه مرتبه امام رو به خیام رفت و برگشت. و از مادر علی اصغر خجالت کشید. چون آن حالت امام حسین(علیه السلام) را دیدم جگرم کباب شد. مختار گفت:ای ملعون، آخر چه شد؟ گفت: امیر، بالاخره امام از مرکب پیاده شد،طفل را روی زمین نهاد، و با غلاف شمشیر قبری حفر نمود، برآن طفل نماز خواند و او را به خاک سپرد و برگشت.
مختار از شنیدن این گفتار صیحه ای کشید، افتاد و غش کرد. بعد از به هوش آمدن، گریبان درید و بر سر و سینه زد و فرمود:این حالت آخر امام حسین (علیه السلام) دلم را از همه بیشتر سوزانید که نخواست بعد به بدن این طفل کسی آزار برساند، یا سرش را ببرند، و یا در زیر سمّ اسبها پایمال شود. به ابو ایّوب غنوی- که سرکردۀ بیل داران بود- سری از شهداء نرسید، لذا به بیل داران دستور داد تا زمین کربلا را زیر و رو کردند، و جسد آن طفل را یافتند، و بیرون آورده سرش را بریدند، و بر سر نیزه زدند و به کوفه آوردند. ابو خلیق گوید: خودم در حضور ابن زیاد بودم که سر حسین (علیه السلام) با سر علی اصغر هر دو در میان یک طشت بود، و نیز سائر سرها در میان طبقها و سپرها درحضور نهاده بود، و دائماً صورت حسین (علیه السلام) محاذی صورت علی اصغر بود.
27
1394
شب ششم: قاسم بن الحسن علیهاالسلام
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر مىکنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد،این براى ما مژده است، شادمانى است.
طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مىشود یا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولى ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشته اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد.از او سؤالى کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزه اى دارد؟عرض کرد:«یا عماه احلى من العسل»از عسل براى من شیرینتر است،تو اگر بگویى که من فردا شهید مىشوم،مژدهاى به من دادهاى.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم»ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثهاى رخ مى دهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مىآید.بعد از شهادت جناب على اکبر،همین طفل سیزده ساله مىآید خدمت ابا عبد الله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحهاى به تنش راست نمىآید.زرهها را براى مردان بزرگ ساختهاند نه براى بچههاى کوچک.کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمىرفت.هر کس وقتى مىآمد،اول سلامى عرض مىکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)
ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار مىکند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله مىخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مىخواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،مىخواهم با تو خداحافظى کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بى حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى که در لشکر عمر سعد بود مىگوید:یکمرتبه ما بچهاى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهاى نیست،کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمىرود که پاى چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقه القمر» گویى این بچه پارهاى از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوى مىگوید:قاسم که داشت مىآمد،هنوز دانههاى اشکش مىریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مىکردند که من کى هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسید،من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن
این مردى که اینجا مىبینید و گرفتار شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان مىرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمىدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.راوى مىگوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مىخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمىبیند.به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمىداند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبره» همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمىکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد.بعد به من گفت:فلانى! خواهش مىکنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مىکند و از شدت درد پاهایش را به زمین مىکوبد(و الغلام یفحص برجلیه) شنیدند که ابا عبد الله چنین مىگوید:«یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته»پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.
مجموعه آثار ج ۱۷/شهید مطهری
آخرین دیدگاه
نوشته های تازه
- منتظر ظهور ولی عصر مهر ۲۷, ۱۳۹۴
- خداوند متعال، قرآن را مثل حبل و طنابِ مستحکم به زمین آویخت مهر ۲۷, ۱۳۹۴
- غربت امام حسن علیه السلام میان یارانشان مهر ۲۷, ۱۳۹۴
- سجده شکر مهر ۲۷, ۱۳۹۴
- مسابقه رنگ آمیزی به مناسبت میلاد حضرت ولی عصر مهر ۲۷, ۱۳۹۴