اسفند
16
1388

ابوذر غفاری

بنا بگفته برخی از علمای اهل سنت چهارمین نفر و بگفته دیگران پنجمین شخصی است که به رسول خدا (ص) ایمان آورده و مسلمان شده است.

جهت بهره مندی بیشتر به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

بنا بگفته برخی از علمای اهل سنت چهارمین نفر و بگفته دیگران پنجمین شخصی است که به رسول خدا (ص) ایمان آورده و مسلمان شده است.

و چنانچه برخی گفته اند:

وی سالها قبل از اسلام بت پرست بوده و بتی داشته بنام «مناه» که همان بت قبیله اش «بنی غفار» بوده روزی برای بت خود مقداری شیر آورد و در کنار او گذارد و خود بکناری رفت تا بنگرد که «مناه» با آن شیر چه می کند و در این هنگام مشاهده کرد که روباهی بیامد و شیر را خورد و سپس بکنار بت «مناه» آمد و پای خود را بلند کرده و بر آن بت بول کرده ورفت!..

دیدن این منظره ابوذر را بفکر فرو برد و وجدان خفته توحیدی او را بیدار کرده بخود آمد و با خود گفت: این بتی که به این اندازه ناتوان و مفلوک است که روباهی میتواند غذای او را بخوردو این جرات و جسارت را نسبت به او روا دارد که بر سر و روی او بول کند چگونه می تواند معبود من باشد و دفع زیان و ضرر ازمن و انسانهای دیگر بکند و همین سبب شد تا او دست ازبت پرستی برداشته و بخدای جهان ایمان آورد و اشعار زیر را نیزدر همین باره گفت:

ارب یبول الثعلبان براسه

لقد ذل من بالت علیه الثعالب

فلو کان ربا کان یمنع نفسه

و لا خیر فی رب ناته المطالب

برئت من الاصنام فالکل باطل

و آمنت بالله الذی هو غالب

و پس از سرودن این اشعار بدنبال حنفای زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا (ص) دست از بت پرستی برداشت ودر زمره حنفای زمان خود در آمد.

و بلکه بر طبق پاره ای از روایات وی قبل از ظهور اسلام وبعثت رسول خدا (ص) نماز میخواند، و چون از او پرسیدند بکدام جهت نماز میخواندی؟ پاسخ داد:

«حیث وجهنی الله»

بدان سو که خداوند مرا بدان سو متوجه میکرد

و هم چنان بود تا وقتی که به او خبر ظهور رسول خدا (ص) رسید و بمکه آمده و بدست رسول خدا (ص) مسلمان شد.

و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده که یکی رامرحوم صدوق در امالی و کلینی (ره) در روضه و ابن شهر آشوب درمناقب نقل کرده اند و دیگری را دانشمندان اهل سنت و ارباب تراجم حدیث کرده اند.

مرحوم ابن شهر آشوب در کتاب مناقب در باب معجزات رسول خدا (ص) و آن بخش از معجزات آنحضرت که مربوط به تکلم حیوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا (ص) و دیگران بوده حدیث را بطور مرسل از ابی سعید خدری روایت کرده وظاهرا آنرا از طریق اهل سنت روایت نموده ولی مرحوم صدوق وکلینی (ره) با شرح بیشتری نظیر آنرا با سند خود از طریق شیعه ازامام صادق علیه السلام روایت کرده اند که ترجمه حدیث روضه کافی – که سالهای قبل با ترجمه نگارنده بچاپ رسیده – چنین است:

مردی از امام صادق روایت کند که فرمود: آیا جریان مسلمان شدن سلمان و ابوذر را برای شما باز نگویم؟ آن مرد گستاخی و بی ادبی کرده گفت: اما جریان اسلام سلمان را دانسته ام ولی کیفیت اسلام ابی ذر را برای من باز گوئید.

فرمود: همانا اباذر در دره «مر» (دره ای است دریک منزلی مکه) گوسفند می چرانید که گرگی از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله کرد، ابوذر با چوبدستی خود گرگ را دور کرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابوذردوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگی پلیدتر و بدتر از تو ندیدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر ازمن – بخدا – مردم مکه هستند که خدای عز و جل پیغمبری بسوی ایشان فرستاده و آنها او را تکذیب کرده دشنامش می دهند.

این سخن در گوش ابوذر نشست و به زنش گفت: خورجین و مشک آب و عصای مرا بیاور، و سپس با پای پیاده راه مکه را در پیش گرفت تا تحقیقی درباره خبری که گرگ داده بود بنماید، و همچنان بیامد تا در وقت گرماوارد شهر مکه شد، و چون خسته و کوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت (بجای آب) شیر بیرون آمد، با خود گفت: این جریان – بخدا سوگند – مرا بدانچه گرگ گفته است راهنمائی میکند و میفهماند که آنچه رامن بدنبالش آمده ام بحق و درست است.

شیر را نوشید و بگوشه مسجد آمد، در آنجا جمعی ازقریش را دید که دور هم حلقه زده و همانطور که گرگ گفته بود به پیغمبر (ص) دشنام میدهند، و همچنان ازآنحضرت سخن کرده و دشنام دادند تا وقتی که در آخرروز ابوطالب از مسجد در آمد، همینکه او را دیدند بیکدیگرگفتند: از سخن خودداری کنید که عمویش آمد.

آنها دست کشیدند و ابوطالب بنزد آنها آمد و با آنهابگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسید سپس از جا برخاست، ابوذر گوید: من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابوطالب رو بمن کرده و گفت: حاجتت را بگو، گفتم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث شده (میخواهم) ! گفت: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و او را تصدیق کنم و خود را در اختیار او گذارم که هر دستوری بمن دهد اطاعت کنم، ابوطالب فرمود: راستی اینکار را میکنی؟ گفتم: آری. فرمود: فردا همین وقت نزدمن بیا تا تو را نزد او ببرم.

ابوذر گوید: آن شب را در مسجد خوابیدم، و چون روزدیگر شد دو باره نزد قریش رفتم و آنان همچنان سخن ازپیغمبر (ص) کرده و باو دشنام دادند تا ابوطالب نمودار شدو چون او را بدیدند بیکدیگر گفتند: خودداری کنید که عمویش آمد، و آنها خودداری کردند، ابوطالب با آنهابگفتگو پرداخت تا وقتیکه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام کردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: این پیغمبری که در میان شما مبعوث شده میخواهم، فرمود: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدوایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم که هر دستوری بمن بدهد اطاعت کنم، فرمود: تو اینکار رامیکنی؟ گفتم: آری، فرمود: همراه من بیا، من بدنبال اورفتم و آنجناب مرا بخانه ای برد که حمزه (ع) در آن بود، من بر او سلام کردم و نشستم حمزه گفت: حاجتت چیست؟ گفتم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث گشته میخواهم، فرمود: با او چه کار داری؟ گفتم:

میخواهم بدو ایمان آورده تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم که هر دستوری بمن بدهد اطاعت کنم، فرمود: گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست، و به اینکه محمد رسول خدا است؟ گوید: من شهادتین راگفتم. پس حمزه مرا بخانه ای که جعفر (ع) در آن بود برد، من بدو سلام کردم و نشستم، جعفر بمن گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: این پیغمبری را که در میان شمامبعوث شده میخواهم، فرمود: با او چه کار داری گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیاراو گذارم تا هر فرمانی دهد انجام دهم، فرمود: گواهی ده که نیست معبودی جز خدای یگانه ای که شریک ندارد واینکه محمد بنده و رسول او است.

گوید: من گواهی دادم و جعفر مرا بخانه ای برد که علی (ع) در آن بود من سلام کرده نشستم فرمود: چه حاجتی داری؟ گفتم: این پیغمبری که در میان شمامبعوث گشته میخواهم، فرمود: چه کاری با او داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود رادر اختیار او گذارم تا هر فرمانی دهد فرمان برم، فرمود: گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست و اینکه محمد رسول خدا است، من گواهی دادم و علی (ع) مرابخانه ای برد که رسول خدا (ص) در آنخانه بود، پس سلام کرده نشستم رسول خدا (ص) بمن فرمود: چه حاجتی داری؟ عرض کردم: این پیغمبری را که در میان شمامبعوث گشته میخواهم، فرمود: با او چه کاری داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و هردستوری بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست و اینکه محمد رسول خدااست، گفتم: گواهی دهم که معبودی جز خدای یگانه نیست، و محمد رسول خدا است.

رسول خدا (ص) بمن فرمود: ای اباذر بسوی بلاد خویش بازگرد که عموزاده ات از دنیا رفته و هیچ وارثی جز توندارد، پس مال او را برگیر و پیش خانواده ات بمان تا کارما آشکار و ظاهر گردد ابوذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پیش خانواده اش ماند تا کار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آشکار گردید.

امام صادق (ع) فرمود: این بود سرگذشت ابوذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را که شنیده ای.

و اما صورتی که دانشمندان اهل سنت مانند بخاری و مسلم در کتاب صحیح خود و دیگران با مختصر اختلافی از ابن عباس نقل کرده اند و ما ترجمه یکی از آنها را انتخاب کرده ایم

بدینگونه است که گوید:

چون خبر ظهور پیامبری در مکه به اطلاع ابوذر رسید برادرش را فرستاده بدو گفت: برای تحقیق بمکه برو و خبر این مرد را وآنچه درباره او شنیدی بمن گزارش کن…

وی بمکه آمد و خبری از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته به ابوذر گفت: او مردی است که مردم را امر بمعروف و نهی ازمنکر می کند و به مکارم اخلاق دستور میدهد.

ابوذر گفت: خواسته مرا انجام ندادی! …

و بدنبال این سخن ظرف آبی و توشه راهی برداشته و خودبمکه آمد ولی احتیاط کرد پیش از آنکه رسول خدا (ص) راشخصا دیدار کند و خواسته خویش را بکسی اظهار کند، بهمین منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسی ازشب گذشت علی علیه السلام در آنشب او را دیدار کرده فرمود:

از کدام قبیله هستی؟

پاسخداد: مردی از بنی غفار هستم.

علی علیه السلام بدو فرمود: برخیز و بخانه خود بیا!

و بدین ترتیب علی علیه السلام در آنشب او را بخانه خود بردو از وی پذیرائی کرد ولی هیچکدام سخن دیگری با هم نگفتند.

آنشب گذشت و روز دیگر را نیز ابوذر تا غروب به جستجوی رسول خدا (ص) گذراند.

ولی آنحضرت را دیدار نکرد و از کسی هم سئوالی نکرد وچون شب شد بجای شب گذشته خود در مسجد رفت و دو باره علی علیه السلام بدو برخورد و فرمود:

هنوز جائی پیدا نکرده ای! و بدنبال آن مانند شب گذشته اورا بخانه برد و از او پذیرائی کرد و هیچکدام با یکدیگر سخنی نگفتند، و شب سوم نیز بهمین ترتیب گذشت و چون روز سوم شدابوذر به علی علیه السلام عرض کرد:

اگر منظور خود را از آمدن به شهر مکه اظهار کنم قول میدهی آنرا مکتوم و پنهان داری؟ و علی علیه السلام این قول را به او دادو ابوذر اظهار داشت: آمده ام تا ازین پیامبری که مبعوث شده است اطلاعی پیدا کنم، و قبلا نیز برادرم را فرستادم ولی خبر صحیح وکاملی برای من نیاورد و از اینرو ناچار شدم خودم بدین منظورآمده ام!

علی علیه السلام بدو فرمود: امروز بدنبال من بیا، و هر کجاکه من احساس خطری برای تو کردم می ایستم و همانند کسی که آب میریزم بسوی تو باز میگردم، و اگر کسی را ندیدم (وخطری احساس نکردم) هم چنان میروم و تو نیز دنبال سر من بیاتا بهر خانه ای که وارد شدم تو هم وارد شو!

ابوذر بدنبال علی علیه السلام رفت تا بخانه رسول خدا (ص) وارد شدند و هدف خود را از ورود بمکه و تشرف خدمت

آنحضرت ابراز کرده و مسلمان شد، و آنگاه عرض کرد: ای رسول خدا اکنون چه دستوری بمن میدهی؟

فرمود: بنزد قوم خود باز گرد تا خبر من بتو برسد!

ابوذر عرض کرد: بخدائی که جان من در دست او است باز نگردم تا این که دین اسلام را آشکارا در مسجد بمردم مکه ابلاغ کنم!

اینرا گفت و بمسجد آمده با صدای بلند فریاد زد:

«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله»

مشرکان که این فریاد را شنیدند گفتند:

این مرد از دین بیرون رفته! و بدنبال این گفتار بر سر او ریخته آنقدر او را زدند که بیهوش شد، در اینوقت عباس بن عبد المطلب نزدیک آمد و خود را بر روی ابوذر انداخت و گفت: شما که این مرد را کشتید! شما مردمانی تاجر پیشه هستید و راه تجارت شمااز میان قبیله غفار میگذرد و کاری میکنید که قبیله غفار راه کاروانهای شما را نا امن کنند!

و بدین ترتیب از ابوذر دست برداشتند، و روز دیگر هم ابوذرهمین کار را کرد و مشرکین مانند روز گذشته او را زدند و باوساطت عباس از او دست برداشتند.

نگارنده گوید: با توجه به سبقت ابوذر در اسلام، و آمدن او به مکه در مرحله تبلیغ سری اسلام همانگونه که از این روایات ظاهر میشود بنظر میرسد رسیدن خبر ظهور پیامبر اسلام در مکه به ابوذر از طریق غیر عادی و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه که در روایات شیعه بود، و بدان گونه نبوده که به سادگی خبرظهور رسول خدا (ص) به قبیله بنی غفار در بادیه های مکه رسیده باشد و او نیز به جستجوی آنحضرت بمکه آمده باشد، و الله العالم.

برگرفته از وب سایت حوزه

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

فروردین ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« اسفند    
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031