خرداد
19
1393

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله در معرض قصاص

رسول گرامى صلى الله علیه و آله در بیمارى آخرین خود به بلال دستور داد که مردم را در مسجد جمع کند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالى که سخت بیمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشریف برد. پس از حمد و ثناى الهى از زحمات خود براى مردم بیان نمود و فرمود:
– یاران ! من براى شما چگونه پیامبرى بودم ؟ آیا همراه شما نجنگیدم ؟ آیا دندان پیشینم شکسته نشد؟ پیشانى ام شکسته نشد؟ آیا خون بر صورتم جارى نگردید و محاسنم با خون رنگین نشد؟ آیا متحمل سختیها نشدم و سنگ بر شکم نبستم تا غذاى خود را به دیگران بدهم ؟
اصحاب عرض کردند:
– راستى چنین بودید. چه سختیها کشیدید ولى تحمل کردید و در راه نشر حقایق از هیچ گونه تلاش و کوششى کوتاهى نفرمودید. خداوند بهترین اجر و پاداش را به شما مرحمت کند.
آن گاه پیامبر فرمود:
– خداوند عالم ، سوگند یاد نموده که از ظلم هیچ ظالمى نگذرد. شما را به خدا هر کس حقى بر من دارد و یا به کسى ستم روا داشته ام حقش را بگیرد. چون قصاص در این دنیا نزد من بهتر از کیفر آن دنیاست که آن هم در مقابل فرشتگان و پیامبران انجام خواهد گرفت .
در این هنگام مردى به نام سواده بن قیس از آخر مجلس برخاست و عرض ‍ کرد: یا رسول الله ! پدر و مادرم به فدایت ! وقتى که از طائف برگشتى ، من به پیشوازتان آمدم . شما بر شتر غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق به دست داشتى . همین که عصاى را بلند کردى که بر شتر بزنى به شکم من خورد. نفهمیدم از روى عمد بود یا خطا.
فرمود: به خدا پناه مى برم . هرگز عمدا نزده ام .
سپس فرمود:
– بلال ! به منزل فاطمه برو و عصاى ممشوق را بیاور. بلال از مسجد بیرون آمد و در کوچه هاى مدینه فریاد مى زند: مردم ! هر کس حق و قصاصى بر گردن دارد، پیش از روز قیامت پرداخت کند و اکنون پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پیش از روز رستاخیز مى پردازد. بلال در خانه فاطمه علیهاالسلام را زد و به ایشان گفت :
– پدرت عصاى ممشوق را مى خواهد.
فاطمه علیهاالسلام فرمود:
– بلال ! پدرم عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد؟ امروز نیازى به عصا نیست . زیرا پدرم این عصا را در روزهاى سفر همراه خود مى برد.
بلال گفت :
– اى فاطمه ! آیا نمى دانى که اکنون پدرت در بالاى منبر است و با مردم خداحافظى مى کند.
فاطمه علیهاالسلام فریاد کشید و اشک از دیدگانش فرو ریخت و فرمود:
– اى واى از این غم و اندوه ! اى پدر! پس از تو چه کسى به حال فقرا و بیچارگان مى رسد و پس از تو به که پناه برند؟ اى حبیب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پیامبر گرامى رساند.
حضرت فرمود:
– آن پیرمرد کجاست ؟
– پیرمرد از جا برخاست و گفت :
– این منم یا رسول الله ! پدر و مادرم به فدایت .
فرمود: جلو بیا و مرا قصاص کن تا راضى شوى .
پیرمرد: پدر و مادرم فداى تو باد. شکمت را باز کن !
پیامبر پیراهنش را از روى شکم کنار زد.
پیرمرد: اجازه مى دهید لبهایم را بر شکم مبارکتان بگذارم و بوسه اى بردارم . حضرت اجازه داد. پیرمرد شکم پیامبر را بوسید و گفت :
– بار خدایا! با این عمل در روز قیامت از آتش جهنم به تو پناه مى برم .
پیامبر صلى الله علیه و آله : سواده بن قیس ! حالا قصاص مى کنى یا مى بخشى ؟
سواده : یا رسول الله بخشیدم .
پیامبر صلى الله علیه و آله : خدایا! سواده بن قیس را ببخش ، چنانکه او پیامبر تو، محمد را ببخشید.

      مطالب مرتبط

درباره نویسنده: علي معتمدكيا

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

فروردین ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« اسفند    
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031