مهر
7
1391

داستان کوتاه دفاع مقدس(طنز)

دوتا ازبچه های گردان غولی را همراه خودشان آورده بودندوقاه قاه میخندیدند.
گفتم این کیه؟
گفتندعراقیه!
گفتم چطوری اسیرش کردید؟!
خندیدند…گفتند ازشب عملیات از ترس پنهان شده بودتا اینکه تشنگی بهش فشارآورده بودوبا لباس بسیجی ها آمده بود ایستگاه صلواتی .برای شربت پول داده بود!! اینطوری لورفته بود!

درباره نویسنده: علي معتمدكيا

۱ دیدگاه + فرستادن دیدگاه

  • زیباست…ممنون.

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031