مهر
7
1391
7
1391
داستان کوتاه دفاع مقدس(طنز)
دوتا ازبچه های گردان غولی را همراه خودشان آورده بودندوقاه قاه میخندیدند.
گفتم این کیه؟
گفتندعراقیه!
گفتم چطوری اسیرش کردید؟!
خندیدند…گفتند ازشب عملیات از ترس پنهان شده بودتا اینکه تشنگی بهش فشارآورده بودوبا لباس بسیجی ها آمده بود ایستگاه صلواتی .برای شربت پول داده بود!! اینطوری لورفته بود!
برچسب ها:
۱ دیدگاه + فرستادن دیدگاه
فرستادن دیدگاه
گاهشمار تاریخ خورشیدی
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
---|---|---|---|---|---|---|
« فروردین | ||||||
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
آخرین دیدگاه
نوشته های تازه
- منتظر ظهور ولی عصر مهر ۷, ۱۳۹۱
- خداوند متعال، قرآن را مثل حبل و طنابِ مستحکم به زمین آویخت مهر ۷, ۱۳۹۱
- غربت امام حسن علیه السلام میان یارانشان مهر ۷, ۱۳۹۱
- سجده شکر مهر ۷, ۱۳۹۱
- مسابقه رنگ آمیزی به مناسبت میلاد حضرت ولی عصر مهر ۷, ۱۳۹۱
زیباست…ممنون.