اسفند
3
1387

فیلمنامه طفلان مسلم

در این پست فیلمنامه تئاتر طفلان مسلم را قرار می دهیم

teflan06


به نام خداوند جان و خرد

طفلان مسلم

راوی : به نام خداوند جان و خرد

امشب ما برای شما برگه‌ی از صفحه خونین تاریخ را ورق می‌زنیم، مقصود ما از این نمایش این است که دشمنان اسلام به هیچوجه رحم به طرفداران این دین مبین نمی‌کنند، چه بزرگسالان و چه خردسالان. ما شما را به صفحه‌ای از زندگی فرزندان مسلم می‌بریم، مسلم پسر عقیل، عقیل برادر امام علی بن ابیطالب (ع)، مسلم فقیه و سفیر حسین بن علی (ع) که او را کوفیان تنها گذاشتند و دست بسته در حالیکه کلام حق بر زبان داشت به درجه رفیع شهادت می‌رسانند.

این ظالمان با ریختن اینهمه خون انسان‌های پاک و بی‌گناه باز هم به راه کج خود ادامه دادند و مدتی بعد از واقعه کربلا این صفحه ننگین را در زندگی خود ثبت کردند و بیشتر از همیشه بر وقاحت خود پافشاری کردند و بر آیندگانی چون ما مشخص نمودند که بنی‌امیه هیچ سهمی در اسلام ناب محمدی ندارد.

صحنه قصر عبیداله بن زیاد- زمان مدتی پس از به شهادت رساندن امام حسین (ع) و یارانش

عبیداله (در حال راه رفتن با حالتی مغرور که سرباز بر او وارد می شود)

سرباز (رو به عبیداله) : امیر عبیداله به سلامت باد، این ‌دو را چه کنیم

عبیداله : اینان کیستند؟

سرباز : این دو نفر پسران مسلم هستند

عبیداله : به به (با مکث)، به به، پسران مسلم بن عقیل همو که می خواست برما دسیسه کند ( با عصبانیت) گوش بده سرباز ….

سرباز : گوش به فرمانم

عبیداله : این دو را برده و در زندان بیافکنید، کمترین خوراک و کمترین نوشیدنی ها را به آنها برسانید، بر آنها تنگ بگیرید باید آنها تقاص پدر را هم پس بدهند…. ببریدشان

افکت: صداهایی مبنی بر گذشت زمان

صحنه در زندان- زمان یک سال پس از آن – گفتگوی دو طفلان

ابراهیم : به نظر تو چه کنیم، با این آب و غذای کم باید چگونه سر کنیم

محمد: اینروزها را به روزه داری به سر می بریم و شب‌ها را به عبادت

ابراهیم : تا روزها فشار گرسنگی بر ما آسان شود و شب‌ها از تنهایی بیرون آییم

محمد : برادر چند مدتیست که ما در زندان هستیم، جیره ما هم همین است، راه چاره‌ای نمی‌اندیشی

ابراهیم : این پیرمردی که زندانبان ماست به نظر انسان درستکاری می آید، تو موافق هستی که حسب و نسب خود را به او گفته، شاید دل او به رحم آید و جیره ما را بیشتر کند.

محمد : آری موافقم تا غروب که برایمان غذا بیاورد صبر می کنیم و با او صحبت می‌کنیم

صحنه زندان – زمان غروب هنگام اذان

پیرمرد زندانبان :‌ سلام بر شما پسران یاغی، بیایید(با بی حوصلگی)، بیایید برایتان غذا آورده‌ام بخورید که زنده بمانید، خودتان خوب میدانید که از این بیشتر حق شما نیست.

محمد : پیرمرد کاری با تو دارم

پیرمرد : تو را با من چه کار

محمد: کار مهمیست باید بگویم

پیرمرد: زود بگو وقت ندارم، باید به باقی زندانیان برسم

ابراهیم : ای شیخ آیا محمد بن عبداله را می‌شناسی؟

پیرمرد : آری می شناسم چگونه نشناسم! او پیغمبر من است.

محمد : آیا جعفربن طیار را هم می شناسی؟

پیرمرد : آری چگونه نشناسم، خودم شنیده‌ام که خداوند به او دو بال داده است تا با فرشتگان پرواز کند

ابراهیم (با خوشحالی) : علی را چطور؟ منظورم علی بن ابیطالب است؟

پیرمرد : این چه سؤالیست، پسر عم پیغمبر، همو که برادر پیغمبر من است!

محمد :‌ ما از خاندان پیغمبر توییم و از فرزندان مسلم بن عقیل هستیم، یعنی علی بن ابیطالب عموی پدرمان است

ابراهیم : حال تو زندانبان ما هستی و ما در دستان تو اسیریم، بر ما سخت گرفته‌ای آیا نیکوست اینگونه رفتار تو، به ما بدترین غذاها را می‌دهی و بر ما تنگ گرفته‌ای، چگونه جواب رسول ا… را می دهی؟

پیرمرد (با حالتی برافروخته و پشیمان و به حالت بغض) : جانم فدای شما و خاندانتان باد، من روی خود را سپر بلای شما می‌کنم، من شما را از این زندان رها می‌کنم ( با حالت لرزان و هول شدن) آری، آری من شما را از این بند خلاص می‌کنم و طعام و غذا برای شما می‌گذارم، بروید و هر چه می توانید دور شوید.

محمد : خدا را شکر می‌کنم این پیرمرد با تمام خطرات راه خدا را انتخاب کرده و ما را آزاد می‌کند.

پیرمرد : چگونه به شما کمک نکنم من همیشه این سخن حسین بن علی را در ذهن خود دارم که می‌گفت : ای مردم اگر دین ندارید و از روز معاد نمی‌هراسید پس در این دنیا از آزاد مردان باشید. راستی بچه‌ها یک چیز را بگویم شب حرکت کنید و روزها را استراحت کنید تا از شر دشمنان در امان باشید؛ بروید خدا به همراهتان

(پیرمرد با احتیاط بیرون را می نگرد)

صحنه کوچه، در خانه پیرزن – زمان شب

(کودکان در را می کوبند)

پیرزن : کیست؟ چه کسی است این موقع شب در خانه من آمده است؟

محمد: ما در این شهر غریب هستیم، خسته‌ایم و گرسنه، ما را پناه می‌دهی؟

پیرزن : شما که هستید؟ از کجا آمده‌اید؟ روی خوش شما و لحن گفتارتان به این مردمان نمی‌خورد!

ابراهیم : ما پسران مسلم بن عقیلیم و از زندان گریخته‌ایم و به دنبالمان هستند

پیرزن (در حالی که در را باز می‌کند) : چه سعادتی از این بالاتر به شما که از عترت پیامبرید جا بدهم، ولی… (با مکث و تردید) یک مشکلی هست…

ابراهیم :‌ چه مشکلی؟

پیرزن : من دامادی دارم که فاسق است و از پیروان عبیداله زیاد و دشمن خونی آل پیامبر است و می‌ترسم شما را ببیند و به شما آسیب برساند.

محمد :‌ اگر فردا می‌آید ما را در جایی مخفی کن تا فردا از این جا برویم

پیرزن : باشد، باشد زود داخل شوید تا از شما پذیرای کرده و خستگی را از تنتان بدر کنم و شما نیز قدری بخوابید

صحنه یکی از اتاقهای منزل پیرزن – زمان نیمه شب

ابراهیم : برادر امیدوارم امشب در این خانه ایمن باشیم، تا فردا بتوانیم از این شهر دور شویم

محمد : راستی برادر ما چه زیانی برای عبیداله و این مردمان داریم که از ما می ترسند و بدنبال ما هستند

ابراهیم : عبیداله همیشه از حق می‌ترسد و این کوفیان نیمی به دست عبیداله خریداری شده‌اند و نیمی جاهلانه از او پیروی می‌کنند

محمد : آری درست می گویی همانطور که پدرمان را تنها گذاشتند و بدتر از آن همانطور که حسین پسر رسول خدا را که در کربلا می فرمود : افکت پخش خطبه امام حسین ولی بازهم به سخنان پسر رسول خدا اعتنا نکردند و او را به شهادت رساندند.

ابراهیم : برادر خدا کند ما از این معرکه به سلامت بیرون آییم، چون که دست اینان به ما برسد ما را آسوده نخواهند گذاشت

محمد : بهتر است بخوابیم و استراحت کنیم.

(پیرزن در حال مرتب کردن وضعیت خواب بچه‌هاست که ناگهان صدای در می‌آید)

پیرزن (هراسان) : چه کسیست این موقع شب؟

حارث :‌ منم همان که تو می‌گویی کافر، فاسق، آمده‌ام قدری بخوابم

پیرزن : تو، تو که قرار نبود حالا بیایی، این چه وقت آمدن است

حارث :‌ مگر آمدن هم وقت دارد، عجوزه، خیلی دلت بخواهد من اینجا بخوابم

پیرزن : برو برو، امشب را جای دیگری استراحت کن

حارث (صدایش را بلند می‌کند) : در را باز کن تا آنروی سگ خود را نشان نداده‌ام، بیش از این مرا معطل نکن

پیرزن (در را باز می کند) : چه شده چرا کج خلقی؟

حارث : تو نمی‌دانی، همینجا نشسته ای، منتظر مرگ هستی و از همه جا بی خبری

پیرزن : نه از کجا بدانم؟

حارث :‌ پسران مسلم از زندان گریخته‌اند،‌امیر عبیداله دستور داده است که برای سر هر کدام ۱۰۰۰ درهم پاداش می دهد،‌ من تمام این سرزمین را از صبح تا حال گشته‌ام، انگار آب شده‌اند و به زمین فرو رفته اند.

پیرزن (در حال راه رفتن) : از خدا بترس، کافر!!! آنها فقط دو پسر بچه‌اند، گرفتن آنها گناهی بس بزرگ است چه رسد که بخواهی آنها را بکشی، جواب خدا و رسولش را چه می‌دهی؟

حارث : بس کن پیرزن فعلا امروز آرام بگیر که ۲۰۰۰ درهم در انتظار ماست، چه کسی از آن دنیا خبر آورده است که تو می‌دانی؟ بگذار بخوابم فردا را باید تماماً بدنبالشان بگردم.

پیرزن (با زمزمه) : خیلی ملعونی، خیلی بدبختی،‌خدا تو را از روی زمین بردارد.

حارث : یاوه‌گویی بس است، و بیش از این مزاحم خواب من مباش

(حارث می‌خوابد و ناگهان صدای یکی از طفلان در خواب شنیده می‌شود، حارث مثال شتری مست از خواب بیدار می‌شود)

حارث :‌ این صدای چه بود؟ تو هم صدایی شنیده‌ای؟ کسی در خانه است؟

پیرزن : کسی در خانه نیست،‌ صدایی نیامد.

حارث (سراسیمه به دنبال صدا می گردد و در یا پرده را کنار می زند و طفلان را می بیند)

پیرزن (می‌دود جلو و می‌گوید) : به آنها کاری نداشته باش،‌ برای یک بار هم شده درست زندگی کن، تو را با اینها چه کار، اینان مهمان من اند.

حارث : تو ساکت شو کدام مهمان تو تا به حال مهمانی نداشته‌ای

محمد‌ (در حالی که به برادر بزرگتر چسبیده و می‌لرزد) : گویا از آنچه می‌ترسیدیم به سرمان آمد

ابراهیم : آری ولی در هر شرایطی باید به خدا توکل کنیم، من و تو بدتر از اینها را هم دیده‌ایم

حارث : شما که هستید و اینجا چه کار می کنید؟

ابراهیم : اگر راست بگوییم در امان هستیم؟

حارث : آری

محمد : قسم بخور که اگر ما همه چیز را بگوییم تو به ما امان می‌دهی؟

حارث : آری قسم می خورم که شما را امان می‌دهم

ابراهیم : ما طفلان مسلمیم و از زندان گریخته‌ایم، امشب را اینجا پناه آورده‌ایم تا صبح از اینجا دور شویم

حارث (با خنده‌ای شیطانی) : شما از بند گریخته‌اید و در چنگال مرگ افتاده‌اید، ‌چه خوب شد که به شما دست یافته‌ام

پیرزن (به مقابله با حارث می‌افتد) : به آنها کاری نداشته باش اگر می‌خواهی آنها را بکشی باید از جنازه من رد شوی

حارث (با ضرب و شتم پیرزن را از صحنه بیرون می‌کند، وسط صحنه می‌ایستد و غلامش را صدا می‌کند) : این دو را بسته به لب فرات ببر و سربریده آنها را بیاور.

غلام : من اینکار را نخواهم کرد حتی اگر مرا بکشی، تا آنجایی نافرمانی اربابم را نمی‌کنم که فرمان خدا در آن باشد، وقتی تو داری از فرمان خدا سرپیچی می کنی من با تو همراه نخواهم شد

غلام (به صورت فرار از صحنه خارج می‌شود)

حارث (با عصبانیت) : باشد، باشد اینکار را خودم انجام خواهم داد، بعد سر تو را هم جدا خواهم کرد. بلند شوید می‌خواهم امانت را به عبیداله برسانم

افکت صدا، لب فرات، صدای آب

ابراهیم : تو چه جور آدمی هستی؟ چگونه می‌خواهی مارا بکشی؟

حارث :‌ من چه جور آدمی هستم (دست بر سینه کرده و نعل اسبی را نشان می‌دهد) این نعل را می‌بینی من با این بارها بر بدن حسین و یارانش تاختم و از خدایی که شما صحبتش را می‌کنید نهراسیدم

محمد : ۲۰۰۰ درهم چشم تو را کور کرده است اما مطمئن باش که این راهی که تو می‌روی به سرانجام نمی‌رسد

حارث (شمشیر را بیرون کشید و گفت) : خدای من و شمشیرم فقط درهم است،‌شما دو نفر زندگی مرا دگرگون می‌کنید، وقتی مردم کوفه پدرتان را تنها گذاشتند از خدا نهراسیدند، بالاتر از آن حسین را در کربلا تشنه سر بریدند، دیگر کشتن شماها در مقابل این اعمال چیزی نیست، فقط من به سکه‌هایم می‌رسم

ابراهیم (با کمی وحشت) : ای مرد مارا به بازار ببر و زنده بفروش، هم پول بیشتری گیر تو خواهد آمد، هم اینکه دستت به خون ما آلوده نشده است

محمد : چرا می‌خواهی از طریق کشتن ما به زر و زیور برسی، ما را زنده به پیش عبیداله ببر تا خود او تصمیم بگیرد

ابراهیم :‌ آری، پاداشت را هم می‌گیری

حارث : اَ اَ اَ اَ اَه ه ه ه حوصله مرا سر برده‌اید، دیگر باید سر از بدنتان جدا کنم

محمد :‌ ای مرد، ای عاقله مرد، من و برادرم را نگاه کن ما پدر نداریم، ما کسی را در این دنیا نداریم، آیا دلت برای ما نمی‌سوزد، من چگونه بگویم که از اولاد حقیم، شیطان چشم‌های تو را ازت گرفته‌ است و گوش‌هایت را کر کرده‌است

حارث : بس کن دیگر، لازم است بدانی که در دل من رحم وجود ندارد، شما هم هر که می خواهید باشید

ابراهیم : پس بگذار برای آخرین بار نماز بگذاریم

حارث : با این که وقتم را می‌گیرید اگر شما را راضی می کند،‌اینکار را بکنید ولی فقط زود

افکت صدا و مناجات آن دو خردسال : یاحی و یا حکیم، یا احکم الحاکمین، احکم بیننا و بینه‌و بالحق

حارث : دیگر وقتتان تمام شد، چاره‌ای جز کشتن شما ندارم، اول از کدامتان شروع کنم

حارث (اشاره به کودک کوچکتر) : تو بیا تا سرت را از بدن جدا کنم

ابراهیم (به دست و پای حارث افتاده) : نه، اول مرا بکش، چون من نمی‌توانم در خون غلطیدن برادرم را ببینم

حارث (با زور و عصبانیت پسر کوچک را کنار می‌زند و مشغول کشتن برادر بزرگ می‌شود)

محمد :‌ آه خدایا، این ملعون مرا از برادرم جدا کرد، او، برادرم را که مونس من بود با بی‌رحمی از من جدا کرد

حارث (در حالی که سر ابراهیم را در دست دارد به محمد نشان می‌دهد و می‌گوید) : دیدی هیچ کاری نداشت (و سر را در توبره گذاشته و می‌گوید) : حالا نوبت توست

محمد :‌ خدا تو را از روی زمین بردارد، خدا تو را لعنت کند که برادرم را ازم گرفتی (با گریه)

حارث : ساکت شو

حارث (دست او را می‌گیرد و به حالت بریدن سر نگه می‌دارد)

افکت پایانی، صدای ناله مردان و زنان و رعد و برق

      مطالب مرتبط

درباره نویسنده: علي معتمدكيا

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031