اردیبهشت
23
1393

راه نجات

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند:
به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایى نیست مگر اینکه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم . اکنون هر کدام از ما عملى را که فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
یکى از آنها گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من عاشق زنى شدم که داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم ، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را براى عمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم . خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده ، این سنگ را از جلوى غار بردار! در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى را دیدند.
دومى گفت :
خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم ، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ، زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام ، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمى کنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نیم درهم ، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن ! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمى کنار رفت به طورى که در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند، ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ، ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم ، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم ! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از ما دور کن !
ناگهان ! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.

      مطالب مرتبط

درباره نویسنده: علي معتمدكيا

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031