فروردین
30
1392

کیفیت اسلام ابوذر غفاری

محمد بن یعقوب کلینی به اسناد معتبر از امام جعفر صادق(ع) روایت کرده است که آن حضرت به شخصی از اصحاب خود فرمود:« می‌خواهم شما را خبر دهم که مسلمان شدن سلمان و ابوذر چگونه بود. آن شخص گفت: کیفیت اسلام سلمان را می‌دانم. مرا به کیفیت اسلام ابوذر خبر بده! خطا کرد که هر دو را از حضرت نپرسید. پس فرمود: به واقع ابوذر در بطن مر که محلی‌ست در یک منزلی مکه معظمه، گوسفندان خود را به چرا می‌داد. گرگی از جانب راست متوجه گوسفندان او شد؛ با عصای خود آن را راند. سپس  از جانب چپ متوجه شد ابوذر عصا بر وی حواله نمود و گفت: من گرگی از تو خبیث‌تر ندیده‌ام! آن گرگ به اعجاز حضرت رسول(ص) به سخن آمد و گفت: اهل مکه از من بدترند! خداوند عالم به سوی ایشان پیغمبری فرستاد، او را به دروغ نسبت می‌دهند و نسبت به او دشنام و ناسزا می‌گویند.

 ابوذر چون این سخن را شنید، به زن خود گفت: توشه و عصای مرا بیاور. پس اینها را برگرفت و به پای خود، به جانب مکه روان شد، تا خبری که از گرگ شنیده معلوم نماید. طی مسافت نموده در ساعتی بسیار گرم داخل مکه شد. تعب بسیار کشیده و تشنگی بر او غالب گردیده؛ نزد چاه زمزم آمد و دلوی از آن آب برای خود کشید. چون نظر کرد دید آن دلو پر از شیر است. در دل او افتاد که این گواه آن خبری‌ست که گرگ مرا از آن خبر داده و این نیز از معجزات آن پیغمبر است. پس بیاشامید و کنار مسجد آمد، دید جماعتی از قریش بر گرد یکدیگر نشسته‌اند. نزد ایشان نشست؛ دید ناسزا به حضرت رسول(ص) می‌گویند، به نحوی که گرگ به او خبر داده بود. پیوسته در این کار بودند تا آخر روز.

ناگاه حضرت ابوطالب آمد. چون نظر ایشان بر او افتاد به یکدیگر گفتند: خاموش شوید که عمویش آمد. پس زبان از مذمت آن حضرت کوتاه کردند. چون ابوطالب آمد. تا آخر روز با او مشغول سخن گفتن شدند.

ابوذر می‌گوید: چون ابوطالب از نزد ایشان برخاست من از پی او روان شدم. رو به جانب من کرد و گفت: حاجت خود را بگو! گفتم: به طلب پیغمبری آمده‌ام که میان شما مبعوث شده است. گفت: با او چه کار داری؟ گفتم: می‌خواهم به او ایمان آورم و آنچه می‌فرماید، به راستی او اقرار نمایم و خود را منقاد او گردانم. و آنچه می‌فرماید او را اطاعت نمایم. گفت: البته چنین خواهی کرد؟ گفتم: بلی! گفت: فردا در این وقت نزد من بیا، تا تو را به او برسانم. من شب را در مسجد به روز آوردم چون روز شد در مجلس آن کفار نشستم. ایشان بر منوال روز گذشته زبان به ناسزا گشودند و چون ابوطالب آمد، زبان از آن قول ناشایست برگرفتند و با او مشغول سخن شدند. چون از نزد ایشان برخاست، از پی او روان شدم. باز سوال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم. تاکید فرمود که: البته آنچه می‌گویی خواهی کرد؟ گفتم: بلی! پس مرا به خانه‌ای برد که در آن جا حضرت حمزه بود. بر او سلام کردم از حاجت من پرسید، همان جواب را گفتم. فرمود: گواهی می‌دهی که خدا یکی‌ست و محمد فرستاده اوست؟ گفتم: أشهد أن لا اله الّا الله و أنّ محمدا رسول الله. پس حمزه مرا با خود به خانه‌ای برد که حضرت جعفر طیار در آن جا بود. سلام کردم و نشستم. از مطلب من سوال کرد، همان جواب را گفتم. تکلیف شهادتین نمود بر زبان راندم. سپس جعفر مرا به خانه‌ای برد که حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) در آن جا بود. بعد از سوال شهادتین، آن حضرت مرا به خانه‌ای بردند که حضرت رسول(ص) تشریف داشتند.

سلام کردم و نشستم از حاجت من سوال نمودند و کلمه شهادتین را تلقین فرمودند. چون شهادتین گفتم فرمودند: ای ابوذر! به جانب وطن خود برو. تا رفتن تو، پسر عمّی از تو فوت خواهد شد که غیر از تو وارثی نداشته باشد. مال او را بگیر و نزد اهل و عیال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد، سرانجام نزد ما بیا! چون ابوذر به وطن خود بازگشت، پسر عمّش فوت شده بود مال او را به تصرف درآورده مکث نمود. تا هنگامی که حضرت به مدینه هجرت فرمود و امر اسلام رواج گرفت. سپس در مدینه به خدمت حضرت مشرف شد.

حضرت صادق(ع) فرمود: این بود خبر مسلمان شدن ابوذر؛ خبر اسلام سلمان را هم که شنیده‌ای. آن شخص از اظهار دانستن اسلام سلمان پشیمان شد. استدعا کرد که آن را نیز بفرمایند. لیکن حضرت نفرمود.»

منبع: بحارالانوار ج ۲۲. ص ۴۲۱/۴۲۳. ح ۳۲

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031