فروردین
16
1393

اجراى جنایت حمید بن قحطبه

عبیدالله بزاز نیشابورى مى گوید:
من با حمید بن قحطبه طوسى (یکى از حکمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى دیدار او بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسیدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وى را در اتاقى دیدم که آب از وسط آن مى گذشت ! سلام کردم حمید تشت و آفتابه اى آورد و دست هایش را شست . مرا نیز توصیه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن کردند.
من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بین غذا خوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم . حمید از من پرسید:
– چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟
پاسخ دادم :
ماه رمضان است ، من نه بیمارى و نه عذر دیگرى دارم تا روزه ام را افطار کنم ، اما شما چرا روزه نیستید؟!
من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم .
سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست ! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم :
– علت گریستن شما چیست ؟
جواب داد:
– هارون الرشید هنگامى که در طوس بود، در یکى از شب ها مرا خواست . چون به محضر او رفتم ، دیدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشیرى آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامى که در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش که بر من افتاد گفت :
– حمید! تا چه اندازه از امیرالمؤ منین اطاعت مى کنى ؟
گفتم : با مال و جانم !
هارون سر بزیر انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .
از رسیدنم به منزل چندانى نگذشته بود که ماءمور آمد و گفت :
– خلیفه با تو کار دارد.
گفتم :
انالله ! مى ترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم ، از من پرسید:
– از امیرالمؤ منین چگونه اطاعت مى کنى ؟
گفتم :
– با جان و مال و خانواده و فرزندم .
هارون تبسمى کرد و دستور داد برگردم .
چون به خانه ام رسیدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :
– امیر با تو کار دارد.
چون در پیش هارون حاضر شدم دیدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از من پرسید:
– از امیرالمؤ منین چگونه اطاعت مى کنى ؟ گفتم :
– با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم .
هارون خندید و سپس به من گفت :
– این شمشیر را بردار و آنچه این غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!
خادم شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطى که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حیاط با چاهى رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه آنها قفل بود. خادم در یکى از اتاق ها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگى به زنجیر بسته شده و موها پریشان و گیسوانشان ریخته بود، دیدم . به من گفت :
– امیرالمؤ منین تو را به کشتن همه اینها فرمان داده است .
آنان همه علوى و از نسل على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند. خادم یکى یکى آنان را مى آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر مى زدم ، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى کشتگان را در آن چاه انداخت .
آن گاه ، خادم در اتاق دیگرى را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوى از نسل على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام به زنجیر بسته شده بودند.
– خادم گفت :
– امیرالمؤ منین فرموده است که اینان را بکشى ! بعد یکى یکى آنان را پیش من مى آورد و من گردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ریخت تا آنکه همه را کشتم . سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام با گیسوان و موهاى فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند.
خادم گفت :
– امیرالمؤ منین فرموده است که اینان را نیز بکشى .
باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردى باقى مانده بود. آن پیر به من گفت :
– نفرین بر تو اى بدبخت ! روز قیامت هنگامى که تو را نزد جد ما رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم بیاورند تو چه عذرى خواهى داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند، به قتل رساندى ؟
در این هنگام دست ها و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناک به من کرد و مرا اجازه ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکند! اکنون با این وصف ، روزه و نماز من چه سودى برایم خواهد داشت ، حال آنکه در آتش ، جاودان خواهم ماند

      مطالب مرتبط

درباره نویسنده: علي معتمدكيا

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031