شهریور
20
1393

جادوگرى که طعمه شیر شد

هارون الرشید از جادوگرى خواست که در مجلس کارى کند که حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از عهده اش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافکنده گردد. جادوگر پذیرفت .
هنگامى که سفره انداخته شد، جادوگر حیله اى بکار برد که هر وقت امام موسى بن جعفر علیه السلام مى خواست نانى بردارد، نان از جلو حضرت مى پرید.
هارون بخاطر اینکه خواسته ناپاکش تامین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت مى خندید.
حضرت موسى بن جعفر علیه السلام سربرداشت . نگاهى به عکس شیرى که در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
– اى شیر خدا! این دشمن خدا را بگیر. ناگهان همان شکل به شکل شیرى بسیار بزرگ درآمده ، جست و جادوگر را پاره پاره کرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده این قضیه مهم ، از ترس بیهوش شدند. پس از آنکه به هوش آمدند. هارون به امام علیه السلام گفت :
– خواهش مى کنم از این شیر بخواه که پیکر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسى بن جعفر علیه السلام فرمود:
– اگر عصاى موسى آنچه را که از ریسمانها و عصاهاى جادوگران بلعیده بود، برمى گرداند، این عکس شیر هم آن مرد را بر مى گرداند

شهریور
18
1393

مناظره امام کاظم علیه السلام با هارون

روزى هارون الرشید (خلیفه مقتدر عباسى ) به امام کاظم علیه السلام گفت :
– چرا اجازه مى دهید مردم شما را به پیغمبر صلى الله علیه و آله نسبت بدهند؟ به شما بگویند فرزندان پیغمبر، با اینکه فرزندان على علیه السلام هستید، نه فرزندان پیغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت مى دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر تولید مى کند نه مادر.
امام کاظم علیه السلام در پاسخ فرمود: خلیفه ! اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده شود و دختر تو را خواستگارى کند، به او مى دهى ؟
گفت : سبحان الله ! چرا ندهم ؟ البته که مى دهم و بدینوسیله بر عرب و عجم افتخار مى کنم .
امام علیه السلام فرمود: پیغمبر هرگز از من خواستگارى نمى کند و من نیز دخترم را به او تجویز نمى کنم .
هارون گفت : چرا؟
امام علیه السلام فرمود: چون پیامبر صلى الله علیه و آله پدر بزرگ من است .
هارون گفت :
– احسنت ! آفرین ! پس چگونه خود را فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله مى دانید با اینکه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرزند پسرى نداشت ؟ و نسل از پسر است نه از دختر.
شما فرزند دختر هستید که فرزند دختر نسل به شمار نمى رود.
امام علیه السلام فرمود:
– تو را به حق قبر پیامبر صلى الله علیه و آله و کسى که در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ این سؤ ال معذور بدار.
هارون گفت :
– غیر ممکن است . باید بر گفتار خود دلیل بیاورى و اثبات کنى که شما فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله هستید. تا از قرآن دلیل بیان نکنید، عذرتان پذیرفته نیست و شما به همه علوم قرآن آشنایید.
امام علیه السلام فرمود: حاضرى پاسخ این پرسش تو را بدهم ؟
هارون گفت : بگو.
امام علیه السلام فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحیم ؛ و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون و کذلک نجزى المحسنین و زکریا و یحیى و عیسى )) .

آن گاه امام علیه السلام پرسید: پدر عیسى کیست ؟
هارون گفت : عیسى پدر نداشت .
امام علیه السلام فرمود: در این آیه خداوند از طرف مادر عیسى ، مریم ، که فاطمه زیاد با حضرت ابراهیم دارد، در عین حال عیسى را از فرزندان ابراهیم شمرده است . همچنین ما نیز از طرف مادرمان ، فاطمه ، فرزند پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله هستیم

فروردین
16
1393

اجراى جنایت حمید بن قحطبه

عبیدالله بزاز نیشابورى مى گوید:
من با حمید بن قحطبه طوسى (یکى از حکمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى دیدار او بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسیدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وى را در اتاقى دیدم که آب از وسط آن مى گذشت ! سلام کردم حمید تشت و آفتابه اى آورد و دست هایش را شست . مرا نیز توصیه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن کردند.
من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بین غذا خوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم . حمید از من پرسید:
– چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟
پاسخ دادم :
ماه رمضان است ، من نه بیمارى و نه عذر دیگرى دارم تا روزه ام را افطار کنم ، اما شما چرا روزه نیستید؟!
من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم .
سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست ! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم :
– علت گریستن شما چیست ؟
جواب داد:
– هارون الرشید هنگامى که در طوس بود، در یکى از شب ها مرا خواست . چون به محضر او رفتم ، دیدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشیرى آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامى که در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش که بر من افتاد گفت :
– حمید! تا چه اندازه از امیرالمؤ منین اطاعت مى کنى ؟
گفتم : با مال و جانم !
هارون سر بزیر انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .
از رسیدنم به منزل چندانى نگذشته بود که ماءمور آمد و گفت :
– خلیفه با تو کار دارد.
گفتم :
انالله ! مى ترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم ، از من پرسید:
– از امیرالمؤ منین چگونه اطاعت مى کنى ؟
گفتم :
– با جان و مال و خانواده و فرزندم .
هارون تبسمى کرد و دستور داد برگردم .
چون به خانه ام رسیدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :
– امیر با تو کار دارد.
چون در پیش هارون حاضر شدم دیدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از من پرسید:
– از امیرالمؤ منین چگونه اطاعت مى کنى ؟ گفتم :
– با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم .
هارون خندید و سپس به من گفت :
– این شمشیر را بردار و آنچه این غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!
خادم شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطى که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حیاط با چاهى رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه آنها قفل بود. خادم در یکى از اتاق ها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگى به زنجیر بسته شده و موها پریشان و گیسوانشان ریخته بود، دیدم . به من گفت :
– امیرالمؤ منین تو را به کشتن همه اینها فرمان داده است .
آنان همه علوى و از نسل على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند. خادم یکى یکى آنان را مى آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر مى زدم ، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى کشتگان را در آن چاه انداخت .
آن گاه ، خادم در اتاق دیگرى را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوى از نسل على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام به زنجیر بسته شده بودند.
– خادم گفت :
– امیرالمؤ منین فرموده است که اینان را بکشى ! بعد یکى یکى آنان را پیش من مى آورد و من گردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ریخت تا آنکه همه را کشتم . سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام با گیسوان و موهاى فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند.
خادم گفت :
– امیرالمؤ منین فرموده است که اینان را نیز بکشى .
باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردى باقى مانده بود. آن پیر به من گفت :
– نفرین بر تو اى بدبخت ! روز قیامت هنگامى که تو را نزد جد ما رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم بیاورند تو چه عذرى خواهى داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند، به قتل رساندى ؟
در این هنگام دست ها و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناک به من کرد و مرا اجازه ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکند! اکنون با این وصف ، روزه و نماز من چه سودى برایم خواهد داشت ، حال آنکه در آتش ، جاودان خواهم ماند

آبان
9
1392

اجراى جنایت حمید بن قحطبه !

عبیدالله بزاز نیشابورى مى گوید: من با حمید بن قحطبه طوسى (یکى از حکمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى دیدار او بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسیدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.به نزد او رفتم وى را در اتاقى دیدم که آب از وسط آن مى گذشت ! سلام کردم حمید تشت و آفتابه اى آورد و دست هایش را شست . مرا نیز توصیه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن کردند.من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بین غذا خوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم . حمید از من پرسید:
– چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟

پاسخ دادم :ماه رمضان است ، من نه بیمارى و نه عذر دیگرى دارم تا روزه ام را افطار کنم ، اما شما چرا روزه نیستید؟!من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم .

سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست ! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم :

– علت گریستن شما چیست ؟

جواب داد:- هارون الرشید هنگامى که در طوس بود، در یکى از شب ها مرا خواست . چون به محضر او رفتم ، دیدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشیرى آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامى که در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش که بر من افتاد گفت : – حمید! تا چه اندازه از امیرالمؤ منین اطاعت مى کنى ؟

گفتم : با مال و جانم !هارون سر بزیر انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .از رسیدنم به منزل چندانى نگذشته بود که ماءمور آمد و گفت :- خلیفه با تو کار دارد.

گفتم :انالله ! مى ترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم ، از من پرسید:- از امیرالمؤ منین چگونه اطاعت مى کنى ؟

گفتم :- با جان و مال و خانواده و فرزندم .هارون تبسمى کرد و دستور داد برگردم .چون به خانه ام رسیدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :- امیر با تو کار دارد.چون در پیش هارون حاضر شدم دیدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از من پرسید:- از امیرالمؤ منین چگونه اطاعت مى کنى ؟

گفتم :- با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم .هارون خندید و سپس به من گفت :- این شمشیر را بردار و آنچه این غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!خادم شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطى که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حیاط با چاهى رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه آنها قفل بود. خادم در یکى از اتاق ها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگى به زنجیر بسته شده و موها پریشان و گیسوانشان ریخته بود، دیدم . به من گفت :- امیرالمؤ منین تو را به کشتن همه اینها فرمان داده است .آنان همه علوى و از نسل على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند. خادم یکى یکى آنان را مى آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر مى زدم ، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى کشتگان را در آن چاه انداخت .آن گاه ، خادم در اتاق دیگرى را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوى از نسل على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام به زنجیر بسته شده بودند.

– خادم گفت :- امیرالمؤ منین فرموده است که اینان را بکشى ! بعد یکى یکى آنان را پیش من مى آورد و من گردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ریخت تا آنکه همه را کشتم . سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام با گیسوان و موهاى فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند.خادم گفت :- امیرالمؤ منین فرموده است که اینان را نیز بکشى .باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردى باقى مانده بود. آن پیر به من گفت :- نفرین بر تو اى بدبخت ! روز قیامت هنگامى که تو را نزد جد ما رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم بیاورند تو چه عذرى خواهى داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده على علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند، به قتل رساندى ؟در این هنگام دست ها و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناک به من کرد و مرا اجازه ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکند! اکنون با این وصف ، روزه و نماز من چه سودى برایم خواهد داشت ، حال آنکه در آتش ، جاودان خواهم ماند!

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031