مرداد
21
1391

:)))))))))))

موضوع:

داستان کوتاه طنز دفاع مقدس

تنها خمپاره سفید دنیا!

خروس خوان صبح، مش رجب، مسئول تدارکات گردان هی می رود و هی می آید و با دمُش گردو می شکند: «آهای ایها الناس…از امروز سلاح مافوق سری داریم!»

می گویم:«آقایی که شما باشی، منظور غذای فوق سریه؟»

ـ نه خنگِ خدا! سلاح مافوق سّری…!

ـ قربون، اینی که می گی، حالا کجاس؟

ـ فضولی قدغن! ظهر پرده برداری می شه!

نگاهم به کف دستان زمخت مش رجب می افتد که لای ترک هایش رنگ سفید نفوذ کرده. می گویم: «مشتی ، چرا دستت سفیده؟»

ـ اینم سرَیه!

ـ اینی که می گی سرّیه، یه وخت، اسراف نمی شه!

ـ نَسناسِ دارعلی! برو تو اون روی سگی منو بالا نیوردی…!

توی بی قوتی مهمات و کمبود حتی تفنگM یک، سلاح مافوق سرّی اگر راست باشد، بایدم نوبر باشد! تا ظهر می آید، نصف جان می شوم. با شاپور و مراد و یکی، دو نفر دیگر به پیشواز مش رجب می روم. دهان بزرگ مراد که انگار همیشه لبخند دارد می جونبد.

ـ کمک نمی خوای مشتی؟

مش رجب، با انگشت، خط و نشان می کشد برای مراد.

ـ کارد تو شیکمت بخوره…! بویی که می شنوی، خر داغ می کنن!

ـ مشتی، داغ شکم سخته، خدا برای هیشکس نیاره!

با آمدن فرمانده گردان، وقتی مش رجب با سلوم و صلوات از زاغه ی مهمات، خمپاره ی ۶۰ سفیدی بیرون می آورد، انگشت به دهان می شوم و چشمانم پشت کله ام می رود! توی آشفته بازار ماه های اول جنگ، وجود خمپاره ی ۶۰، یقین، سلاح مافوق سرّی به حساب می آمد! مش رجب باد می کند: «بفرمایید آمرتضی…اینم سلاح مافوق سرّی…نشناختین هنو منو!»

چیزی که بیشتر هشت و حیرانم می کند، رنگ روغن سفید خمپاره است که آن را گاو پیشانی سفید کرده. شاپور می گوید: «با محاسبه ی من، این تنها خمپاره انداز سفید جهانِ!»

کنار گوش مش رجب، ویز ویز می کنم: «قربون، رنگ خودش عیبی داشت!»

ـ تجربه ندارین!

مکث می کند و سه انگشتی می کوبد روی شانه ام و انگار خارپشت، تیغ پرتاب می کند: «به گوسفند و الاغ هم رنگ می زنن تا یه وقت گم نشه!»

می گویم:«آقایی که شما باشی، گوسفند و خر چه ربطی داره به خمپاره!»

انگشت اشاره را به سمت آسمان می گیرد و شمرده می گوید: «یه مشت جون کم سن و سال با دو روز آموزش، اومدین جنگ و از هیچی خبر ندارین. یه هفته پیش وقتی خواسم از زاغه ارتش مهمات بگیرم، دستور مستقیم رئیس جمهور بنی صدر رو چسبونده بودن به دیوار که: از امروز یه فشنگ هم به سپاه و بسیج ندین! تو این اوضاع شیر تو شیر، خمپاره برامون اندازه ی یه توپخونه ارزش داره…!»

مرتضی، می پرسد: «مشتی! خمپاره رو از کجا گیر اوردی!»

ـ فرمانده غنیمتیه…اونم چه غنیمتی؟!

توی هوای خشک و داغ ظهر، بسیج می شویم و گونی های را با شن پُر می کنیم. به کول می کشیم و انگار می خواهیم از همه ی حیثیت مان توی جنگ محافظت کنیم، سنگری خوشکل، نعلی شکل و رو بازی را برای تنها خمپاره ی سفید دنیا، می سازیم. زیر تابش آفتاب جنوب، عرق ریزان، دست مان را می تکانیم. مش رجب فانوسقه دور کمر لاغر و باریکش را سفت تر می کند و می گوید: «کاش یه سقف محکم می زدیم رو سرش! این جوری خیالم راحت تره!»

مراد می گوید: «چطوره ببریش کنار خورد وخوراکیا و مومیای اش کنی!»

ـ مُفت خور،خوردنی بود، از دست تو، باید تو هفته صندوق قایمش می کردم!

مراد دست ها را از هم باز و دهانش را تا آخر باز می کند.

ـ خدا از این که مرا آفریدی، مرسی!

بسیج می شویم و هفت ـ هشت گلوله های خمپاره منفجر نشده ی دشمن را می آوریم که شاپور با ابتکاری و کار روی آن ها، دوباره راهشان انداخت بود. آماده می شویم تا اولین شلیک را به سمت دشمن جشن بگیریم. تا مش رجب، می خواهد گلوله ی خمپاره را توی لوله ی قبضه رها کند، گروهبان همسایه ی خاکریز به خاکریز ما با کلاهخود، لباس تمیز نظامی و پوتین واکس زده به همراه دو سرباز لاغر و بلند بالا، شق و رق، از گرد راه می رسند. گروهبان نگاهی به لباس های خاکی بدون درجه و کفش کتانی بچه ها می اندازد و بعد احترام نظامی می گذارد: «برادرا…یه خمپاره گم کردیم! شما ندیدن…؟»

روی پاشنه پا می چرخم، جا تر است و بچه نیست و مش رجب دَر رفته! مرتضی کلاه کاموایی زیتونی روی سر را برمی دارد و طرف گروهبان می رود.

ـ خدا قوت برادر! قضیه خمپاره چیه؟

گروهبان که شستش خبردار می شود مرتضی باید فرمانده باشد، پا به هم می چسباند و انگار به مافوقش گزارش می دهد، نُطق می کند: «قربان……دیشب یکی از خمپاره های گردان ما مفقود شده…»

ـ برادر، چرا این جا دنبالش می گردی؟!

ـ قربان، نشانه ی اون رو تا این جا گرفتیم!

ـ شاید دشمن اونو برده باشه!

ـ قربان، مستحضرید عراقیا خودشون کوه مهمات و تجهیزات دارن! برای یک خمپاره، خودشان رو به خطر نمی ندازن!

ـ چه خمپاره ای؟ نشونه ای…چیزی.

ـ قربان،۶۰…به رنگ سبز لجنی!

مرتضی ریش خاکی و بلندش را می خاراند.

ـ سبز لجنی…! سبز لجنی…ندیدیم برادر!

ـ قربان! اگر جسارت نباشه، ماموریت دارم تحقیق کنم و گزارش بدهم!

ـ برادر به این می گن شک و ظن! البته از نظر من مانعی نداره!

سنگر نعل شکل خمپاره ۶۰ به قدری با دقت و زیبا چیده شده که توی بررسی اول، گروهبان تنومند و دو سرباز، صاف بالای سر سنگر نعل شکل خمپاره می روند که تا سینه گونی شنی چیده ایم. پشت سر گروهبان، همه سنگر نعلی را دور می زنیم و داخل می شویم. تا چشم گروهبان به خمپاره سفید می افتد، قد خِپل و صورت گردش، کش می آید. با چشمان گشاد و درشت سرتاپای خمپاره را دقیق کندوکاوش می کند. دستی به سبیل پُر پشت سیاه اش می کشد.

ـ قُ قربان…! این دیگه چیه؟! جل الخالق!

می زنم روی شانه گروهبانو می گویم: اقایی که شما باشی، مشکلی پیش اومده قربون!

ـ خمپاره انداز ۶۰ سفید، نوبره!

ـ نه قربون! ابتکاره!

گروهبان انگار کشف مهم و عجیبی کرده باشد، زانو می زند پای قبضه و از نو، سر تا پای خمپاره را برانداز می کند. انگشت به لوله ی سفید قبضه می کشد. مثل آب نبات کشی، روی سر گروهبان، کش می آیم.با خودم زمزمه می کنم: “خر بیار و باقلا بار کن. خدا خفت کنه مش رجب…رنگ قحطی بود…! اونم با این ناشی گری! حالا گروهبان، همه ی عالم و آدم رو می ِکشُنه این جا…آبرو حیثیت گردان…مرتضی…تا کار از کار نگذشته، باید یه جور دَم و دودش رو دید!”گروهبان بلند می شود. از سنگر نعلی بیرون می آید و می رود طرف مرتضی. به چشمان آرام فرمانده نگاه می کند. مرتضی می گوید:خمپاره تون رو پیدا کردی؟

گروهبان پا می چسباند و احترام می گذارد.

ـ نه برادر…! خمپاره ی ما، سبز لجنی بود…! این سفیده!

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

مرداد ۱۳۹۱
ش ی د س چ پ ج
« تیر   شهریور »
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
28293031