آبان
21
1392

روزهشتم: حضرت علی اکبر

 

 

 250

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان                               مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود                                بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

نوشته ‏اند تا اصحاب زنده بودند،تا یک نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر،از خاندان امام حسین،از فرزندان،برادر‌زادگان، برادران، عموزادگان به میدان برود.مى‏‌گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏‌مان را انجام بدهیم،وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏‌دانید.اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد.

آخرین فرد از اصحاب ابا عبد الله که شهید شد،یک‌مرتبه ولوله‏‌اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.همه از جا حرکت کردند.نوشته‏‌اند:«فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظى کردن،دست‏ به گردن یکدیگر انداختن،صورت یکدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبد الله در باره‏‌اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه‏‌ترین فرد به پیغمبر بوده است. سخن که مى‏‌گفت گویى پیغمبر است که سخن مى‏‌گوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود: خدایا خودت مى‏‌دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى‏‌شدیم، به این جوان نگاه مى‏‌کردیم.

آیینه تمام نماى پیغمبر بود. این جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدر جان! به من اجازه جهاد بده. درباره بسیارى از اصحاب، مخصوصا جوانان، روایت‏ شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى‏‌آمدند،حضرت به نحوى تعلل مى‏‌کرد (مثل داستان قاسم که مکرر شنیده‏‌اید) ولى وقتى که على اکبر مى‏‌آید و اجازه میدان مى‏‌خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مى‏‌اندازند. جوان روانه میدان شد.

نوشته‏‌اند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس‏»به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏‌کند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد، چند قدمى هم پشت‏ سر او رفت. اینجا بود که گفت: خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‏‌رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏‌تر است.جمله‏‌اى هم به عمر سعد گفت، فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید: «یابن سعد قطع الله رحمک‏»خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى. بعد از همین دعاى ابا عبد الله، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.

پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچه‏‌اى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش. یک وقت‏ به پسر گفتند: آیا سرى را که اینجاست مى‏‌شناسى؟ وقتى آن پارچه را برداشت، دید سر پدرش است. بى‌اختیار از جا حرکت کرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق کنید.

این طور بود که على اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد. بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟

-گفت: پدر جان‏«العطش‏»! تشنگى دارد مرا مى‏‌کشد، سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است، اگر جرعه‏‌اى آب به کام من برسد نیرو مى‏‌گیرم و باز حمله مى‏‌کنم. این سخن جان ابا عبد الله را آتش مى‏‌زند، مى‏‌گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولى من به تو وعده مى‏‌دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید. این جوان مى‏‌رود به میدان و باز مبارزه مى‏‌کند.

مردى است ‏به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است. البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است. مى‏‌گوید: کنار مردى بودم. وقتى على اکبر حمله مى‏‌کرد،همه از جلوى او فرار مى‏‌کردند. او ناراحت ‏شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت: قسم مى‏‌خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم: تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت. گفت: خیر. على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دست‌هایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمى‏‌توانست تعادل خود را حفظ کند.

در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدى رسول الله‏» پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مى‏‌بینم و شربت آب مى‏‌نوشم. اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم. اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏ اند:

«فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا»

×××××

و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.

آبان
20
1392

روزهفتم: حضرت علی اصغر(سرباز شش ماهه)

 

 

 

961 

کربلای من غدیر دیگر است                           روی دست من علی اصغر است
آمدم تا اینکه سیرابش کنم                              جرعه ای آبش دهم خوابش کنم

    

هنگامى که همه یاران و اصحاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، نداى غریبانه امام بلند شد:

«هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله … هل من مغیث‏یرجوا الله باغثتنا».

«آیا حمایت کننده‏اى هست تا از حرم رسول خدا صلى الله علیه و اله و سلم حمایت کند؟ آیا فریادرسى است که براى امید ثواب ما را یارى کند؟».

وقتى که این ندا به گوش بانوان حرم رسید، صداى گریه و شیون آنها بلند شد، امام کنار خیمه آمد و به زینب علیهاالسلام فرمود: فرزند کوچکم را به من بده تا با او وداع کنم، کودک را گرفت، همین که خواست ببوسد حرمله تیرى به سوى گلوى نازک او رها کرد، آن تیر به گلوى او اصابت نمود، و سرش را ذبح کرد.

که در این باره سید حلى گوید:

و منعطفا اهوى لتقبیل طفله فقبل منه قبله السهم منحرا

یعنى: «امام حسین علیه السلام براى بوسیدن کودک شیرخوار خود خم شد، اما تیر قبل از امام بر گلوگاه او بوسه دار».

امام آن کودک را به زینب علیها السلام داد فرمود: او را نگهدار، و دستش را زیر گلوى کودک گرفت، پر از خون شد، آن خون را به طرف آسمان پاشید و گفت:

«هون ما نزل بى انه بعین الله تعالى‏»

یعنى: « چون خداوند این منظره را مى‏بیند، آنچه از این مصیبت بر من وارد شد برایم آسان است‏».

و در احتجاج آمده: «امام حسین علیه السلام از اسب پیاده شد و (در کنار خیمه یا پشت‏خیمه) با غلاف شمشیرش قبرى کند، و کودکش را به خونش رنگین نموده و دفن کرد».

مشهور است که على اصغر، شش ماهه بود، مادرش حضرت رباب دختر امرء القیس است، و على اصغر با سکینه از جانب مادر نیز برادر و خواهر بودند.

در مورد نام این طفل، علامه مجلسى در جلاء العیون مى‏گوید: «بعضى او را على اصغر مى‏نامند».

در کتاب منتخب التواریخ نقل شده: در یکى از زیارات عاشورا آمده:

«و على ولدک على الاصغر الذى فجعت به‏»

 «و سلام بر فرزند تو على اصغر که در مورد او مصیبت‏سختى بر تو وارد شد».

امام حسین علیه السلام نزد خواهرش ام کلثوم (زینب صغرى) آمد و به او فرمود: اى خواهر! ترا در مورد نگهدارى کودک شیرخوارم، سفارش مى‏کنم، زیرا او کودک شش ماهه است و مراقبت نیاز دارد.

ام‏کلثوم عرض کرد: برادرم، این کودک سه روز است که آب نیاشامیده از قوم براى او شربت آبى بگیر.

امام حسین علیه السلام على اصغرش را در آغوش گرفت و به سوى قوم رفت، خطاب به قوم فرمود، «شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید، و از آنها جز این کودک باقى نمانده که از شدت تشنگى مثل مرغ، دهان باز می‏کند و می‏بندد این کودک که گناه ندارد، نزد شما آورده ‏ام تا به او آب بدهید».

«یا قوم ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل ا ما ترونه کیف یتلظى عطشا».

 «اى قوم اگر به من رحم نمی‏کنید به این کودک رحم کنید، آیا او را نمی‏بینید که چگونه از شدت و حرارت تشنگى، دهان را باز و بسته می‏کند؟».

هنوز سخن امام تمام نشده بود، به اشاره عمر سعد، حرمله بن کاهل اسدى گلوى نازک او را هدف تیر سه شعبه‏اش قرار داد که تیر به گلو اصابت کرد«فذبح الطفل من الورید، او من الاذن الى الاذن‏».

«از شریان چپ تا شریان راست على اصغر بریده شد، و یا از گوش تا گوش او ذبح گردید».

فاتى به نحو اللئام منادیا یا قوم هل قلب لهذا یخشع فرماه حرمله بسهم فى الحشا بید الحتوف و القى من لا یجزع

یعنى: «پس آن کودک را به سوى قوم پست آورد، در حالى که صدا می‏زد: اى قوم، آیا دلى هست که از خدا بترسد و بر این کودک توجه نماید؟، بجاى جواب، حرمله تیرى بر کمان نهاد و آن کودکى را که از شدت ضعف و عطش قدرت بى تابى نداشت هدف تیر قرار داد».

مصیبت جگر سوز على اصغر به قدرى بر امام حسین علیه السلام سخت بود که آن حضرت در حالى که گریه می‏کرد، به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا خودت بین ما و این قوم، داورى کن، آنها ما را دعوت کردند تا ما را یارى کنند، ولى به کشتن ما اقدام میکنند».

از جانب آسمان ندائى شنید:

«یا حسین دعه فان له مرضعا فى الجنه‏»

«اى حسین علیه السلام در فکر اصغر نباش، هم اکنون دایه‏ اى در بهشت براى شیر دادن به او آماده است‏».

این ندا، نداى دلدارى به حسین علیه السلام بود، تا بتواند فاجعه غمبار مصیبت اصغر را تحمل کند.

و دلیل دیگر بر شدت سختى این مصیبت اینکه: امام حسین علیه السلام هنگامى که به شهادت رسید: در روز یازدهم محرم، سکینه کنار پیکرهاى شهداء آمد و گریه کرد تا بیهوش شد، امام حسین علیه السلام در عالم بى هوشى به سکینه اشعارى آموخت براى شیعیان بخواند، دو شعر از آن اشعار این است:

لیتکم فى یوم عاشورا جمعا تنظرونى کیف استسقى لطفلى فابوا ان یرحمونى و سقوه سهم بغى عوض الماء المعین یا لرزء و مصاب هد ارکان الحجون

«اى کاش در روز عاشورا همه شما بودید و می‏دیدید که چگونه براى کودکم طلب آب کردم، قوم به من رحم نکرد، و بجاى آب گوارا، کودکم را با تیر (خون) ظلم سیراب کردند، این حادثه آنچنان جانسوز و سخت و طاقت فرسا است که پایه‏ هاى کوههاى مکه را خراب کرد».

آبان
19
1392

روز ششم محرم: قاسم بن الحسن

550

یک لحظه بی هیاهو ؛ دل را حریم هو کن

جز او مخواه از او ؛ او را طلب از او کن

گم گشته تو با توست ؛ خود را مزن به کوری

بگشای چشم او را ؛ در خویش جستجو کن

این نامه سیه را ؛ با سوز دل بسوزان ؛ این رنگ تیرگی را با اشک شستشو کن

یک عمر در بر یار با غیر خو گرفتی ؛ یک شب ز غیر بگریز با یار گفتگو کن

یا دیده ای از او خواه تا غیر او نبینی ؛ یا خنجری زفولاد در چشم خودفرو کن

از غیر تا نرستی چون دل به یار بستی؟ اول ببند احرام آنگه با کعبه رو کن

همچون نسیم تا کی؟ آورده کو به کویم ؛ آئینه باش و خود را با یار روبرو کن

اول به شوق مردن بگذر ز آرزوها ؛ آنگه حیات خود را در مرگ آرزو کن

حسین جان:

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم ؛            اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه دریام ؛              افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

مختصرى از زندگینامه حضرت قاسم ‏علیه السلام

حضرت قاسم بن الحسن ‏علیه السلام فرزند امام حسن مجتبى ‏علیه السلام است.

در مورد تاریخ ولادت ایشان اطلاع دقیقى در دست نیست ولى عموما در پنجم رمضان شهرت یافته است

مادر او بانویى بزرگوار است که نام ایشان نجمه بوده است

حضرت قاسم ‏علیه السلام حدود ۲-۳ سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش دیده به جهان گشود. از این رو با عموى مهربان خویش حضرت اباعبدالله الحسین‏ علیه السلام خو گرفته بود. و در دامان امام حسین ‏علیه السلام پرورش یافت

ظاهراً شکل و شمایل ظاهرى و خصوصیات دیگر حضرت قاسم ‏علیه السلام شباهت بسیارى به پدر بزرگوارش امام حسن ‏علیه السلام داشته به گونه ‏اى که امام حسین ‏علیه السلام با دیدار او از برادر محبوب خویش یاد مى ‏کرد و فرزند برادرش را در آغوش مى‏گرفت و نوازش مى ‏کرد.
چهره ‏ى آن جناب چنان زیبا و دل ‏انگیز بود که او را به پاره‏ ى ماه یا ستاره‏ ى زیبا (ستاره سهیل) تشبیه کردند.

غیرت خاکسترش ؛ رنگ دگر داشت

شعله بال و پرش میل سفر داشت

آنکه در این یازده سال یتیمی

تا که عمو بو انگار پدر داشت

شب عاشورا

در آن شب،بعد از آن اتمام حجت‏ها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد. همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر مى‏کنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد،این براى ما مژده است، شادمانى است.طفلى در گوشه‏اى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت. این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مى‏شود یا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولى ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشته‏اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد. از او سؤالى کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزه‏اى دارد؟ عرض کرد:«یا عماه احلى من العسل‏»از عسل براى من شیرین‏تر است،تو اگر بگویى که من فردا شهید مى‏شوم، مژده‏اى به من داده‏اى. فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم‏»ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثه‏اى رخ مى‏دهد.

حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مى‏آید.بعد از شهادت جناب على اکبر، همین طفل سیزده ساله مى‏آید خدمت ابا عبد الله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آید. زره‏ها را براى مردان بزرگ ساخته‏اند نه براى بچه‏هاى کوچک.کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمى‏رفت.هر کس وقتى مى‏آمد،اول سلامى عرض مى‏کرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشته‏اند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه‏»یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار مى‏کند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله مى‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مى‏خواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،مى‏خواهم با تو خداحافظى کنم.قاسم دست‏به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست‏به گردن جناب قاسم.نوشته‏اند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بى حال و از یکدیگر جدا شدند.

این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى که در لشکر عمر سعد بود مى‏گوید:یکمرتبه ما بچه‏اى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمه‏اى نیست،کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمى‏رود که پاى چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقه القمر»گویى این بچه پاره‏اى از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوى مى‏گوید:قاسم که داشت مى‏آمد،هنوز دانه‏هاى اشکش مى‏ریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مى‏کردند که من کى هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:

ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن

مردم!اگر مرا نمى‏شناسید،من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.

هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن

این مردى که اینجا مى‏بینید و گرفتار شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است.

جناب قاسم به میدان می ‏رود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفته‏اند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمى‏دانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه‏»قاسم بلند شد.راوى مى‏گوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند. نوشته‏اند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مى‏خواست‏سر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کرده‏اند، چشم چشم را نمى‏بیند.
به قول فردوسى:

ز سم ستوران در آن پهن دشت                 زمین شد شش و آسمان گشت هشت

هیچ کس نمی ‏داند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبره‏»همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمى‏کنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد.بعد به من گفت:فلانى! خواهش مى‏کنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مى‏کند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى‏کوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (۵) شنیدند که ابا عبد الله چنین مى‏گوید:«یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته‏» (۶) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.

گل طوفان سواری وای بر من ؛                        تمام عشق یاری وای بر من

علی اکبر که جوشن داشت آن شد؛                   توکه جوشن نداری وای برمن

و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.

آبان
18
1392

روز پنجم محرم: عبدالله بن حسن

681

تو مثل بابا بوده ای من هم چو اکبر می شوم                               در غربت و تنهایی ات قاسم و اصغر می شوم

امشب و فرداشب را میهمان سبط اکبر پیامبر(ص) و سید جوانان اهل بهشت، یعنی امام حسن مجتبی(ع) هستیم که دو پسرش ـ قاسم و عبدالله ـ در کربلا در رکاب عمو به شهادت رسیدند.

«عبدالله بن حسن» فرزند کوچک امام حسن مجتبی(ع) یکی از نوجوانان نابالغی بود که به همراه خانواده خود و عمویش حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به سوی کوفه آمده بود.

از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین(ع) و سپس اهل‌بیت آن حضرت یک به یک و یا دسته‌جمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام(ع) یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر می‌آورد: «آیا یاری‌کننده‌ای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟».

«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به امام(ع) هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش ایشان را مورد حمله قرار می‏دادند.

عبدالله که در بین کودکان و زنان، در خیمه‌گاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمه‌ها بیرون آمد. حضرت زینب(س) او را گرفت شاید که بتواند مانع رفتن وی شود و نگذارد یادگار برادر طعمه‌ی گرگ‌های گرسنه یزیدی گردد؛ ولی عبدالله گفت: «نه، به خدا سوگند عمویم را تنها نمی‌گذارم». سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوی میدان دوید و خود را به امام(ع) رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.

در غوغایی که دور امام(ع) ایجاد شده بود یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند. شمشیر، بُـرّان و ضربه، سنگین بود و دست نوباوه‌ی پیامبر(ص) را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد ناله‌ای برآورد و پدرش را صدا کرد: «وا ابتاه … »

اینک، حال امام را تصور کنید که هر دو امانت برادر شهیدش ـ‌ قاسم و عبدالله ـ را نیز پرپرشده می‌دید…

اشک و خون از دیده‌اش بر خاک ریخت

اشک بر آن کودکِ بی‌باک ریخت

امام(ع) او را در آغوش گرفت، به خود چسپاند و در گوشش زمزمه کرد:«فرزند برادرم! صبر داشته باش و خداوند بزرگ را بخوان؛ تا او تو را به پدران صالحت ملحق کند».

آن برادرزاده‌ام صد چاک شد

این برادرزاده‌ام بر خاک شد

آن برادرزاده‌ام سرمست رفت

این برادرزاده‌ام بی‌دست رفت

امام(ع) سپس دست به دعا برداشت و گفت:«خداوندا! اگر مقدر کرده‌ای که این قوم را تا مدتی زنده نگهداری در بین آنان تفرقه‌ای سخت بیانداز… زیرا آنان ما را دعوت کردند و وعده یاری دادند اما به ما حمله کردند و ما را کشتند».

بسته شد چشمش، ولی لب باز شد

آخرین نجوای شه آغاز شد

کای خدا گر چه مرادت حاصل است

دیدن مرگ یتیمان مشکل است

در ره تو هستی‌ام از دست رفت

حیف شد، عبداللَهَم از دست رفت

این دو بر من، روح پیکر بوده‌اند

یــادگــاران بــرادر بـــوده‌اند

در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن ـ که گفته‏اند «حرمله بن کاهل» بود ـ گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد …

الا لعنه الله علی القوم الظالمین ؛ و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.

آبان
17
1392

روز چهارم محرم:مصیبت فرزندان و برادران زینب

841

السلام ای دختر شاه نجف                              السلام ای صابر صحرای طف

السلام ای چادر زهرا به سر                         السلام ای نور خورشید و قمر

 امان از دل زینب… شیر زنی که در یک نیمروز، پسران و برادران و برادر زادگان و پسر عموهایش را بر خاک و خون مشاهده کرد و سر آنان را بر نیزه دید…

روز عاشورا ، هنگامی که ناگزیر بودن کارزار مسجّل شد، اصحاب نگذاشتند که تا زنده هستند فرزندان رسول خدا صلوات الله علیه به میدان روند و کشته شوند. اما هنگامی که تمامی یاران امام علیه السلام جانفشانی کردند و به شهادت رسیدند، نوبت اهل بیت پیامبر صلوات الله علیه شد که خود را فدای حق و حقیقت نمایند.

در این لحظات سخت فرزندان علی علیه السلام، جعفر طیار، عقیل، امام حسن علیه السلام و سیدالشهداء علیه السلام گردهم آمدند، یکدیگر را در آغوش کشیدند و با هم وداع کردند.

در حدیثی است از رسول خدا صلوات الله علیه که روزی به چند تن از جوانان قریش نگریست که صورتهایی زیبا و نورانی داشتند. پیامبر صلوات الله علیه با دیدن آنان اندوهگین شد. پرسیدند: «یا رسول الله! تو را چه شد؟» فرمود: «ما خاندانی هستیم که خداوند، آخرت را برای ما برگزیده است نه دنیا را. یه یاد آوردم آنچه را که امت من بر سر فرزندانم خواهند آورد و آنان را می‌کشند یا آواره می‌سازند».

از بین افراد خاندان نبوت که در کربلا به دست لشکر یزید به شهادت رسیدند سه نفر فرزندان عبدالله بن جعفر طیّار (یعنی فرزندان حضرت زینب) و سه نفر دیگر از آنان برادران تنی حضرت ابوالفضل‌العباس علیه السلام (یعنی برادارن حضرت زینب) بودند.

فرزندان زینب س

«عون»، «محمد» و «عبیدالله» سه پسر عبدالله بن جعفر و حضرت زینب سلام الله علیها بودند که به همراه مادر خویش در رکاب امام علیه السلام به کربلا آمده بودند.

آنان وقتی که تنهایی دایی و امام خویش را دیدند یک به یک به میدان رفتند و جان خود را فدای اسلام کردند.

«عون» در مقابل چشمان نگران مادرش زینب به سوی میدان تاخت در حالی که می‌خواند:

إن تنکرونی فـأنا ابن جعفر

شهید صدق فی الجنان ازهر

یطیر فیها بجناح اخضر

کفی بهذا شرفا فی المحشر

یعنی :

اگر مرا نمی‌شناسید بدانید که من پسر جعفر طیارم؛ همان که در راه حق و حقیقت به شهادت رسید و در فردوس برین می‌درخشد؛ و همو که بر فراز بهشت با بال‌هایی سبز به پرواز در می‌آید؛ و همین نسب و شرف برای روز محشر کافی است.

عون سه سوار و هجده پیاده از لشکریان دشمن را کشت تا اینکه سر انجام به دست لشکر یزید به شهادت رسید.

پس از وی، دو برادرش محمد و عبیدالله نیز در راه حق جنگیدند و شهید شدند.

برادران زینب س

«ابوالفضل العباس»، «عبدالله»، «جعفر» و «عثمان» چهار برادر ناتنی امام حسین و زینب کبری سلام الله علیها از «فاطمه ام البنین» بودند.

هنگامی که ابوالفضل‌العباس مشاهده کرد که بسیاری از اهل بیت به شهادت رسیده‌اند با سه برادر مادری خود گفت : «برادران عزیزم! دوست دارم که در مقابل من به میدان روید تا اخلاص شما را در راه خدا و رسول ببینم».

سه برادر یک به یک به میدان رفتند و در رجزهایشان خود را «فرزند علی» معرفی کردند و پس از کارزاری قهرمانانه به شهادت رسیدند.

عثمان بن علی ـ که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : «او را به یاد برادرم عثمان بن مظعون (صحابی صدیق رسول الله) عثمان نامیدم» ـ جوانی ۲۱ ساله بود. هنگامی که جنگ دلاورانه‌ی او را دیدند برای کشتن او به تیراندازی متوسل شدند. «خولی» تیری به پهلوی او زد و عثمان از اسب به زیر افتاد. سپس یکی از دشمنان بر او تاخت و وی را به شهادت رساند و سرش را از تن جدا نمود.

این ۶ جوان، تنها چند نفر از خویشانی بودند که زینب سلام الله علیها، شهادت آنان را به چشم دید؛ شیر زنی که در یک نیمروز، پسران و برادران و برادر زادگان و پسر عموهایش را بر خاک و خون مشاهده کرد و سر آنان را بر نیزه دید… امان از دل زینب…

الا لعنه الله علی القوم الظالمین ؛ و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

خرداد ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« اردیبهشت    
 1234
567891011
12131415161718
19202122232425
262728293031