آبان
4
1392

ترس از خداوند در اعمال

ابن بابویه از حضرت رسول صل الله علیه و آله روایت کرده است که در زمان گذشته سه نفر به راهی می‌رفتند، میان راه باران گرفت پس به غاری پناه بردند. ناگاه سنگی از کوه فرود آمد و در غار را گرفت و راه را مسدود کرد. یکی از ایشان گفت: والله! شما را از این مهلکه به غیر از راستی نجات نمی‌دهد. هر یک از ما عملی به درگاه خدا عرض کنیم که خدا داند راست می‌گوییم. یکی از ایشان گفت: خداوندا! تو می‌دانی من مزدوری داشتم برای من کاری کرده بود که قدری از برنج در عوض بگیرد و مزد خود را نگرفته ناپیدا شد. من آن برنج را برای او زراعت کردم و از حاصل آن برای او گاوها خریدم چون مدتی بر آن گذشت آن مرد بیامد. چون آمد و مزد خود را از من طلب کرد گفتم: آن گاوها از آن تو است ببر! گفت: من از تو اندکی برنج طلب دارم. گفتم: این گاوها از حاصل آن برنج به هم رسیده است و همه مال تو است همه را به تصرف او دادم. خداوندا! اگر می‌دانی آن کار را از ترس تو کرده‌ام این بلا را از ما دفع کن. پس آن سنگ اندکی دور شد. دیگری گفت: خداوندا! می‌دانی که من پدر و مادر پیری داشتم و هر شب شیر گوسفندان خود را برای ایشان و عیال خود می‌آوردم. شبی دیر آمدم پدر و مادرم به خواب رفته بودند و اهل و عیالم از گرسنگی فریاد می‌کردند. هر شب تا پدر و مادرم نمی‌خوردند به ایشان نمی‌دادم. پس نخواستم ایشان را بیدار کنم و نخواستم که پیش تر به فرزندان دهم و نرفتم مبادا ایشان بیدار شوند و بخواهند و من حاضر نباشم پس تا صبح با آن حال انتظار کشیدم. خداوندا! اگر می‌دانی آن کار را از ترس تو کردم ما را فرجی کرامت فرما. سنگ اندکی دورتر شد. سومی گفت: خداوندا! می‌دانی که من دختر عمویم را دوست می‌داشتم. خواستم او را بفریبم گفت: تا صد دینار نیاوری تن در نمی‌دهم. صد دینار به هم رسانیدم و به او دادم چون او راضی شد و میان پای او نشستم گفت: از خدا بترس و مهر خدا را به ناحق مشکن! من برخاستم و از صد دینار گذشتم. اگر می‌دانی که از ترس تو کرده ام این بلا را از ما دور گردان! آن سنگ دور شد و بیرون آمد.

بحارالانوار ۷۰/ ۳۷۹-۳۸۰ ح۲۹

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031