تیر
14
1393

ترس از گناه

حضرت على علیه السلام مردى را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش ‍ آشکار است . از او پرسید:
– چرا چنین حالى به تو دست داده است ؟
مرد جواب داد:
– من از خداى مى ترسم
امام فرمود:
– بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایى که درباره بندگان خدا انجام داده اى. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهى کرده است در آن نافرمانى نکن ، آن گاه از خدا نترس ؛ زیرا او به کسى ظلم نمى کند و هیچ گاه بدون گناه کسى را کیفر نمى دهد

خرداد
19
1393

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله در معرض قصاص

رسول گرامى صلى الله علیه و آله در بیمارى آخرین خود به بلال دستور داد که مردم را در مسجد جمع کند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالى که سخت بیمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشریف برد. پس از حمد و ثناى الهى از زحمات خود براى مردم بیان نمود و فرمود:
– یاران ! من براى شما چگونه پیامبرى بودم ؟ آیا همراه شما نجنگیدم ؟ آیا دندان پیشینم شکسته نشد؟ پیشانى ام شکسته نشد؟ آیا خون بر صورتم جارى نگردید و محاسنم با خون رنگین نشد؟ آیا متحمل سختیها نشدم و سنگ بر شکم نبستم تا غذاى خود را به دیگران بدهم ؟
اصحاب عرض کردند:
– راستى چنین بودید. چه سختیها کشیدید ولى تحمل کردید و در راه نشر حقایق از هیچ گونه تلاش و کوششى کوتاهى نفرمودید. خداوند بهترین اجر و پاداش را به شما مرحمت کند.
آن گاه پیامبر فرمود:
– خداوند عالم ، سوگند یاد نموده که از ظلم هیچ ظالمى نگذرد. شما را به خدا هر کس حقى بر من دارد و یا به کسى ستم روا داشته ام حقش را بگیرد. چون قصاص در این دنیا نزد من بهتر از کیفر آن دنیاست که آن هم در مقابل فرشتگان و پیامبران انجام خواهد گرفت .
در این هنگام مردى به نام سواده بن قیس از آخر مجلس برخاست و عرض ‍ کرد: یا رسول الله ! پدر و مادرم به فدایت ! وقتى که از طائف برگشتى ، من به پیشوازتان آمدم . شما بر شتر غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق به دست داشتى . همین که عصاى را بلند کردى که بر شتر بزنى به شکم من خورد. نفهمیدم از روى عمد بود یا خطا.
فرمود: به خدا پناه مى برم . هرگز عمدا نزده ام .
سپس فرمود:
– بلال ! به منزل فاطمه برو و عصاى ممشوق را بیاور. بلال از مسجد بیرون آمد و در کوچه هاى مدینه فریاد مى زند: مردم ! هر کس حق و قصاصى بر گردن دارد، پیش از روز قیامت پرداخت کند و اکنون پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پیش از روز رستاخیز مى پردازد. بلال در خانه فاطمه علیهاالسلام را زد و به ایشان گفت :
– پدرت عصاى ممشوق را مى خواهد.
فاطمه علیهاالسلام فرمود:
– بلال ! پدرم عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد؟ امروز نیازى به عصا نیست . زیرا پدرم این عصا را در روزهاى سفر همراه خود مى برد.
بلال گفت :
– اى فاطمه ! آیا نمى دانى که اکنون پدرت در بالاى منبر است و با مردم خداحافظى مى کند.
فاطمه علیهاالسلام فریاد کشید و اشک از دیدگانش فرو ریخت و فرمود:
– اى واى از این غم و اندوه ! اى پدر! پس از تو چه کسى به حال فقرا و بیچارگان مى رسد و پس از تو به که پناه برند؟ اى حبیب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پیامبر گرامى رساند.
حضرت فرمود:
– آن پیرمرد کجاست ؟
– پیرمرد از جا برخاست و گفت :
– این منم یا رسول الله ! پدر و مادرم به فدایت .
فرمود: جلو بیا و مرا قصاص کن تا راضى شوى .
پیرمرد: پدر و مادرم فداى تو باد. شکمت را باز کن !
پیامبر پیراهنش را از روى شکم کنار زد.
پیرمرد: اجازه مى دهید لبهایم را بر شکم مبارکتان بگذارم و بوسه اى بردارم . حضرت اجازه داد. پیرمرد شکم پیامبر را بوسید و گفت :
– بار خدایا! با این عمل در روز قیامت از آتش جهنم به تو پناه مى برم .
پیامبر صلى الله علیه و آله : سواده بن قیس ! حالا قصاص مى کنى یا مى بخشى ؟
سواده : یا رسول الله بخشیدم .
پیامبر صلى الله علیه و آله : خدایا! سواده بن قیس را ببخش ، چنانکه او پیامبر تو، محمد را ببخشید.

اردیبهشت
24
1393

سه دعا که به هدر رفت

خداوند به یکى از پیامبران بنى اسرائیل وحى کرد که مردى از امت او سه دعایش نزد من مستجاب است . پیامبر آن مرد را از این مطلب آگاه ساخت . مرد نیز پیش همسر خود رفت جریان را به وى نقل کرد زن اصرار کرد که یکى از دعاها را درباره ایشان انجام دهد. مرد هم پذیرفت .
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زیباترین زنان باشم .
مرد دعا کرد زن زیباترین زمان خود گشت . چندان نگذشت شدیدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عیاش قرار گرفت .
به شوهر پیر و فقیر خود اعتنا نمى کرد و روش ناسازگارى و بدرفتارى را به همسرش در پیش گرفت .
مرد مدتى با او مدارا نمود هنگامى که دید روز به روز اخلاق او بدتر مى شود دیگر رفتارش قابل تحمل نیست ، دعا کرد خداوند او را به صورت سگى درآورد و دعا مستجاب شد… پس از این ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گریه و ناله کردند و اظهار مى داشتند مردم مرا سرزنش مى کنند که مادرمان به صورتى سگى در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اولیه بازگردد و مرد نیز دعا کرد. زن به حال اول بازگشت . و بدین گونه سه دعاى مستجاب آن مرد هدر رفت

اردیبهشت
21
1393

کاش خدا الاغى داشت

شخصى به نام سلیمان دیلمى مى گوید:
به امام صادق علیه السلام عرض کردم ، فلانى در عبادت ، و دیندارى چنین و چنان است … (او را محضر امام تعریف کردم .)
امام صادق علیه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض کردم : نمى دانم .
امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
مردى از بنى اسرائیل در مکانى بسیار سر سبز و خرم ، که داراى درختان بسیار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى کرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را دید، عرض کرد:
پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب این بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خیلى اندک آمد لذا تعجب کرد که چرا با آن همه عبادت ثوابش کم است خداوند فرمود:
برو پیش او و با وى همنشین باش تا قضیه برایت روشن گردد.
فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسید:
تو کیستى ؟
فرشته پاسخ داد:
من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در این مکان آگاه شدم آمده ام که در اینجا خدا را با هم پرستش کنیم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز دیگر به عابد گفت :
عجب جاى خوش آب و هوا و باصفایى دارى ؟ که تنها شایسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اینجا یک عیب دارد.
فرشته پرسید: آن عیب کدام است ؟
گفت :
کاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اینجا مى چراندیم که این گیاهان سرسبز و خرم ضایع نمى شد.
فرشته پرسید:
– آیا پروردگار تو الاغ ندارد.
عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، این علف ها تباه نشده و بى فایده از بین نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود که من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اینکه عقلش کم است ، پاداشش نیز اندک است

آذر
13
1392

محبت خاندان نبوت

شخصى از یوسف بن یعقوب – که مردى نصرانى و از اهل فلسطین بود پیش متوکل، سخن چینى کرد. متوکل دستور داد براى مجازات احضارش کنند.

یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوکل آسیبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى علیه السلام پرداخت نماید.

در آن موقع ، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختى به سر مى برد.

یوسف مى گوید: همین که به دروازه سامرا رسیدم با خودم گفتم: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم ، صد دینار را خدمت امام علیه السلام بدهم ، اما چه کنم که منزل امام علیه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى علیه السلام سؤال کنم ، مى ترسیدم کسى قضیه را به متوکل خبر دهد و بیشتر باعث ناراحتى و عصبانیت او بشود و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده ، کسى نمى تواند به خانه حضرت برود.

ناگاه به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم ، شاید به لطف خداوند بدون پرسش – به منزل حضرت برسم . چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم، از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ایستاد. هر چه سعى کردم، از جایش تکان نخورد. از کسى پرسیدم : خانه از کیست ؟

گفت : منزل ابن الرضا (امام هادى )، است !

این حادثه را نشانى بر عظمت امام علیه السلام دانسته و با تعجب تکبیر گفتم . در این حال ، غلامى از اندرون خانه بیرون آمد و گفت : تو یوسف پسر یعقوب هستى ؟

گفتم : بلى !

گفت : پیاده شو!

پیاده شدم . مرا به داخل خانه برد.

با خود گفتم : این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار که غلام ، ندیده مرا شناخت ! سپس گفت : صد اشرفى را که نذر کرده بودى به من بدهید.

با خودم گفتم : این هم دلیل سوم بر حقانیت آن حضرت ، پول را دادم و غلام رفت و کمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.

دیدم مرد شریفى نشسته است . فرمود: اى یوسف آیا هنوز وقت آن نرسیده که اسلام اختیار کنى ؟

گفتم : آنقدر دلیل و برهان دیده ام ، کفایت مى کند.

فرمود: نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و از شیعیان ما خواهد شد.

سپس فرمود: اى یوسف ! بعضى خیال مى کنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فایده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنین نیست . هر که به ما محبتى نماید بهره اش را مى بیند؛ چه مسلمان باشد و چه غیر مسلمان . آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هایت مى رسى .

یوسف مى گوید: بدون نگرانى نزد متوکل رفتم و به تمام هدفهایم رسیدم و برگشتم .

پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شیعیان خوب بشمار آمد و خودش پیوسته اظهار مى داشت :

من به بشارت سرور خود، امام هادى علیه السلام مسلمان شده ام .

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031