فروردین
9
1395

ذکری نجات بخش برای حفظ دین و ایمان در آخرالزمان

امام صادق (علیه السلام)؛ در آخرالزمان گمراهی چنان زیاد میشود که هیچ انسانی نجات نمیابد مگر اینکه مداومت کند برگفتن این ذکر، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر

«یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ»
کتاب منهاج النجاح فی ترجمه مفتاح الفلاح مقدمه ۲ص۵۶

فروردین
9
1395

نماز اول وقت و امام زمان عج

صداى اذان از رادیو ماشین به گوش رسید، جوانى که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاى راننده! می ‏خواهم نماز بخوانم.
راننده با بی ‏تفاوتى و بی‏خیالى گفت: برو بابا حالا کى نماز می خواند! بعدش هم توجهى به این مطلب نکرد، ولى جوان با جدیت گفت:
به تو می ‏گویم نگهدار!
راننده فهمید که او بسیار جدى است، گفت: اینجا که جاى نماز خواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یک قهوه ‏خانه یا شهرى برسیم، بعد نگه می‏دارم.
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره ‏اى جز نگه‏داشتن نداشت. بالاخره ماشین را در کنار جاده نگه‏داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و تمأنینه خواند، من هم به تأسى از وى نماز خواندم. پس از نماز وقتى در کنار هم نشستیم و ماشین حرکت کرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده که نمازتان را اول وقت خواندید؟
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولى‏عصر(عج) تعهد داده‏ام که نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟
گفت: من قضیه و داستانى دارم که برایتان بازگو می کنم، من در یکى از کشورهاى اروپایى براى ادامه تحصیلاتم درس می ‏خواندم، چند سالى بود که آنجا بودم، محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهر که دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادى بود که اکثر اوقات با ماشین این مسیر را طى می ‏کردم. ضمناً در این بخش، یک اتوبوس بیشتر نبود که مسافران را به شهر می ‏برد و برمی گشت. براى فارغ ‏التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می دادم، پس از سال‏ها رنج و سختى و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، درس‏هایم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براى آخرین امتحان سوار ماشین اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه، اتوبوس در حالى که پر از مسافر بود راه افتاد، من هم کتاب جلویم باز بود و مى‏خواندم، نیمى از راه آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد، مقدارى موتور ماشین را نگاه کرد و دستکارى نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین ‏بار همین کار را کرد، اما فایده ‏اى نداشت، (این وضعیت) طولانى شد و مسافران آمده بودند کنار جاده نشسته و بچه‏ هایشان بازى می ‏کردند و من هم دلم براى امتحان شور می ‏زد و ناراحت بودم، چیزى دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگرى هم از جاده عبور نمی کرد که با او بروم، نمی دانستم چه کنم، در اضطراب و نگرانى و ناامیدى به سر می بردم، تا شهر هم راه زیادى بود که نمی شد پیاده بروم، پیوسته قدم می زدم و به ماشین و جاده نگاه می کردم که همه تلاش‏هاى چندساله ‏ام از بین می ‏رود و خیلى نگران بودم.
یکباره جرقه ‏اى در مغزم زد که ما وقتى در ایران بودیم در سختی ‏ها متوسل به امام زمان(عج) می شدیم و وقتى کارها به بن بست می ‏رسید از او کمک و یارى می خواستیم، این بود که دلم شکست و اشکم جارى شد، با خود گفتم: یا بقیه اللَّه! اگر امروز کمکم کنى تا به مقصدم برسم، قول می دهم و متعهد می ‏شوم که تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم.
پس از چند دقیقه آقایى از آن دورها آمد و رو کرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف میزد). راننده گفت: نمی‏دانم هر کار می کنم روشن نمی شود. مقدارى ماشین را دست‏کارى کرد و کاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت که زد ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدى در دلم زد و امیدوار شدم، همین که اتوبوس می‏خواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: «تعهدى که به ما دادى یادت نرود، نماز اول وقت!» و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم که حضرت بقیه اللَّه امام عصر(عج) بوده، همین‏طور اشک میریختم که چقدر من در غفلت بودم. این بود سرگذشت نماز اول وقت من‏.

نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزیزی ص ۸۵

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

فروردین ۱۳۹۴
ش ی د س چ پ ج
« اسفند   اردیبهشت »
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
2829