مهر
21
1395

حضرت اسماعیل علیه السلام در کربلا

ساره، همسر ابراهیم، نازا بود و از او فرزندی بوجود نمی‏آمد. چون می‏دید شوهر مهربان و باوفایش در آرزوی فرزند بسر می‏برد غمگین و متأثر می‏شد، زیرا سنین عمرش به حدی رسیده بود که دیگر امید فرزند آوردن از خود نداشت، بدین جهت کنیز خود هاجر را به ابراهیم واگذار کرد. هاجر حامله شد و فرزندی آورد که او را اسماعیل نامیدند، این نوزاد دیده و دل پدر را نوری بخشید و قلب او را سرشار از شادی نمود ولی در دل ساره آتش غیرت شعله‏ور شد و سخت ناراحت و رنجور گردید. رفته رفته کار به جایی رسید که دیگر ساره تاب دیدن هاجر و اسماعیل را نداشت و از ابراهیم درخواست کرد که هاجر و فرزندش را به یکی از دورترین نقاط ببرد تا دیگر خبری از آنها نشود.
ابراهیم به دستور خداوند، درخواست ساره را قبول کرد و هاجر و اسماعیل را با خود برداشت و به راهنمایی خداوند به راه افتاد تا به سرزمین مکه رسید و به فرمان خداوند، آنها را در آن سرزمین فرود آورد و خود به نزد ساره بازگشت.
زنی بینوا، با یک فرزند شیرخوار در یک بیابان بی‏آب و علف و دور از آبادانی تنها ماندند، ولی هاجر زنی بود که توکل و اتکاء به خدا را از ابراهیم فرا گرفته بود و با یک دنیا ایمان و توکل به خداوند، صبر را پیشه‏ی خود ساخت و از آب و غذایی که داشت صرف می‏کرد تا توشه‏اش تمام شد و گرسنگی و تشنگی بر او غلبه کرد و شیر در سینه‏اش خشک شد، هاجر در اطراف آن بیابان به جستجو پرداخت تا شاید آبی پیدا کند و جان فرزند عزیز را نجات دهد اما متأسفانه هر چه بیشتر جست کمتر یافت، نزد اسماعیل برگشت و او راگریان و پریشان دید.
گریه‏ی طفل قلب مادر بینوا را پاره می‏کرد ولی او هم راه به جایی نداشت، دیگرباره در آن بیابان وحشت آور به کوشش و جستجو پرداخت تا یکسره از یافتن آب ناامید شد، با چشم گریان نزد فرزندش باز آمد، در این بار حال طفل بسیار خطرناک شده بود و گویا آخرین لحظات زندگی را طی می‏کرد، هاجر کنار فرزندش ایستاده به آن منظره‏ی جانگداز می‏گریست که ناگاه چشمه‏ی آب زلالی از زیر پای اسماعیل بجوشید و دل هاجر را غرق شادی و شعف نمود. مادر کنار فرزند، روی زمین نشست و از آن آب، کام خشکیده‏ی کودک را تازه کرد و خطر را از طفل برطرف نمود، خود هم نوشید و جان تازه در تنش پدید آمد و شکر خدا را بجا آورد.
کم کم بواسطه‏‌ی چشمه‌‏ی آب پرندگان در آن سرزمین خشک پیدا شدند و در آن هنگام قبیله‏ی جرهم که در آن حوالی سکونت داشتند از پرواز پرندگان متوجه آن چشمه شدند و در کنار آن سکونت کردند. هاجر به آنها انس گرفت و وحشت تنهایی از او زایل گردید و بدین ترتیب دعای ابراهیم درباره‏ی آنها مستجاب شد، زیرا ابراهیم در هنگام حرکت از آن سرزمین و وداع با هاجر، روی به درگاه خدا آورد و گفت: «پروردگارا! من بعضی از خاندان و ذریه‏ی خود را در سرزمینی بی‏آب و علف کنار خانه‏ی محترم تو سکونت دادم، تا نماز را برپا دارند. پروردگارا! دلهای مردم را به سوی ایشان متمایل گردان و از میوه‌‏ها، به ایشان روزی بده، امید است سپاسگزار باشند».
هاجر با فرزندش اسماعیل در کنار چشمه و در مجاورت طایفه‏ی جرهم روزگار را به خوشی می‏گذرانید و گاهگاهی هم ابراهیم برای دیدار زن و فرزندش به آن جا می‏آمد و از ملاقات آنها نیروئی می‏گرفت و توشه‏ای بر می‏داشت تا اسماعیل رشد کرد و به سن جوانی رسید، ابراهیم در خواب دید که خدا او را فرمان می‏دهد که با دست خود، فرزندش اسماعیل را قربانی کند.
ابراهیم می‏دانست که خواب او الهامی است از طرف خدا و از وساوس شیطانی دور است، بدین جهت، با قلبی سرشار از ایمان، آماده شد که فرمان خداوند را اجرا کند، نخست به دیدار اسماعیل شتافت و به وی گفت: پسر جان! من در خواب دیدم که تو را سر می‏برم، نظر تو چیست؟ اسماعیل که از سلاله‏ی آن دودمان و فرزند آن پدر بود، بدون تردید و نگرانی گفت: ای پدر! مأموریت خود را انجام بده که به خواست خدا مرا از زمره‏ی صابرین خواهی یافت.
در بیابان منی، گونه‏ی فرزند دلبند خود را بر خاک نهاد و کارد را به دست گرفت، وقتی که آماده‏ی قربانی شد، اسماعیل گفت: پدر جان! ریسمان را محکم ببند تا هنگام جان دادن دست و پا نزنم زیرا بیم آن دارم که از اجرم کاسته شود، و لباسهای خود را از من دور نگهدار، مبادا قطره‏‌های خونم به جامه‏‌های تو ترشح کند و مادرم آن را ببیند و عنان صبر از کفش بیرون رود و دم کارد را تیز کن و با سرعت سر از بدنم جدا کن تا تحمل آن بر من آسانتر باشد، زیرا مرگ، بسیار سخت و دشوار است. ابراهیم گفت: پسر جان! تو برای اجرای فرمان خدا، نیکو یاوری هستی، سپس کارد را بر گلوی اسماعیل نهاد و به گردش درآورد ولی کارد، به فرمان خداوند از بریدن بازماند و آزاری به گلوی اسماعیل نرساند و از جانب حق تعالی به او وحی رسید: ای ابراهیم همانا تو انجام وظیفه کردی و مفاد خواب خود را اجرا نمودی و اخلاص و تسلیم خود را اظهار داشتی، سپس گوسفندی به عنوان فدیه‏ی اسماعیل از جانب پروردگار رسید و ابراهیم کارد بر گلوی گوسفند نهاد و او را به جای فرزند خود قربانی کرد.
اسماعیل در آن سرزمین ازدواج کرد و خداوند فرزندانی به او ارزانی داشت و هاجر، مادر اسماعیل پس از چندی در همان سرزمین از دنیا رفت.
در یک نوبت که ابراهیم به حجاز آمده بود، به فرزند خود اظهار کرد که من از طرف خداوند مأمورم در این بیابان خانه‏ای بنا کنم، اسماعیل اطاعت و آمادگی خود را اعلام نمود و سپس با اتکا به نیروی خداوندی وسایل لازمه را برداشتند و به محل مأموریت رفتند و با عزمی راسخ شروع به کار کردند و در آن هنگام با خدای خود می‏گفتند: «پروردگارا! این خدمت را از ما بپذیر، زیرا که تو دانا و شنوایی، پروردگارا! ما را توفیق بده که مسلم باشیم و از ذریه‏ی ما امتی مسلمان بوجود آور و مناسک حج را به ما تعلیم بده و توبه‏ی ما را بپذیر زیرا تویی خداوند توبه پذیر مهربان». اسماعیل از بیابان سنگ حاضر می‏کرد و ابراهیم به ساختمان خانه مشغول بود تا دیوارها بالا آمد.
جبرئیل، فرشته‏ی مقرب خداوند که در تمام حالات راهنمای ابراهیم بود جایگاه حجرالأسود را نشان داد، زمین را حفر کردند و حجر را بیرون آوردند و ابراهیم با دست خود، آن را در محلی که اکنون هست نصب نمود و برای کعبه دو درب قرار داد، یکی به سوی مشرق و دیگری به جانب مغرب و چون بنای کعبه تمام شد ابراهیم و اسماعیل اعمال حج را بجا آوردند و سپس ابراهیم دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا! این زمین را محل امن و امان قرار ده و اهل آن را از میوه‏ها روزی عنایت فرما»
هنگامی که حضرت اسماعیل علیه‏السلام گوسفندان را به شریعه‏ی فرات فرستاد، چوپان برای او خبر آورد چند روز است که گوسفندان آب نمی‏آشامند، آن گاه اسماعیل علیه‏السلام سبب آن را از خداوند سؤال نمود، وحی رسید که از گوسفندان سؤال نما. آن وقت اسماعیل علیه‏السلام از گوسفندان پرسید که چرا آب نمی‏آشامید؟ گوسفندان به زبان فصیح گفتند: حسین فرزند محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم در این جا با لب تشنه کشته می‏شود پس ما به خاطر حزن بر او آب نمی‏آشامیم.

      مطالب مرتبط

درباره نویسنده: زهرا موذن

فرستادن دیدگاه

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

اردیبهشت ۱۴۰۳
ش ی د س چ پ ج
« فروردین    
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031