30
1392
کیفیت اسلام ابوذر غفاری
محمد بن یعقوب کلینی به اسناد معتبر از امام جعفر صادق(ع) روایت کرده است که آن حضرت به شخصی از اصحاب خود فرمود:« میخواهم شما را خبر دهم که مسلمان شدن سلمان و ابوذر چگونه بود. آن شخص گفت: کیفیت اسلام سلمان را میدانم. مرا به کیفیت اسلام ابوذر خبر بده! خطا کرد که هر دو را از حضرت نپرسید. پس فرمود: به واقع ابوذر در بطن مر که محلیست در یک منزلی مکه معظمه، گوسفندان خود را به چرا میداد. گرگی از جانب راست متوجه گوسفندان او شد؛ با عصای خود آن را راند. سپس از جانب چپ متوجه شد ابوذر عصا بر وی حواله نمود و گفت: من گرگی از تو خبیثتر ندیدهام! آن گرگ به اعجاز حضرت رسول(ص) به سخن آمد و گفت: اهل مکه از من بدترند! خداوند عالم به سوی ایشان پیغمبری فرستاد، او را به دروغ نسبت میدهند و نسبت به او دشنام و ناسزا میگویند.
ابوذر چون این سخن را شنید، به زن خود گفت: توشه و عصای مرا بیاور. پس اینها را برگرفت و به پای خود، به جانب مکه روان شد، تا خبری که از گرگ شنیده معلوم نماید. طی مسافت نموده در ساعتی بسیار گرم داخل مکه شد. تعب بسیار کشیده و تشنگی بر او غالب گردیده؛ نزد چاه زمزم آمد و دلوی از آن آب برای خود کشید. چون نظر کرد دید آن دلو پر از شیر است. در دل او افتاد که این گواه آن خبریست که گرگ مرا از آن خبر داده و این نیز از معجزات آن پیغمبر است. پس بیاشامید و کنار مسجد آمد، دید جماعتی از قریش بر گرد یکدیگر نشستهاند. نزد ایشان نشست؛ دید ناسزا به حضرت رسول(ص) میگویند، به نحوی که گرگ به او خبر داده بود. پیوسته در این کار بودند تا آخر روز.
ناگاه حضرت ابوطالب آمد. چون نظر ایشان بر او افتاد به یکدیگر گفتند: خاموش شوید که عمویش آمد. پس زبان از مذمت آن حضرت کوتاه کردند. چون ابوطالب آمد. تا آخر روز با او مشغول سخن گفتن شدند.
ابوذر میگوید: چون ابوطالب از نزد ایشان برخاست من از پی او روان شدم. رو به جانب من کرد و گفت: حاجت خود را بگو! گفتم: به طلب پیغمبری آمدهام که میان شما مبعوث شده است. گفت: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم به او ایمان آورم و آنچه میفرماید، به راستی او اقرار نمایم و خود را منقاد او گردانم. و آنچه میفرماید او را اطاعت نمایم. گفت: البته چنین خواهی کرد؟ گفتم: بلی! گفت: فردا در این وقت نزد من بیا، تا تو را به او برسانم. من شب را در مسجد به روز آوردم چون روز شد در مجلس آن کفار نشستم. ایشان بر منوال روز گذشته زبان به ناسزا گشودند و چون ابوطالب آمد، زبان از آن قول ناشایست برگرفتند و با او مشغول سخن شدند. چون از نزد ایشان برخاست، از پی او روان شدم. باز سوال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم. تاکید فرمود که: البته آنچه میگویی خواهی کرد؟ گفتم: بلی! پس مرا به خانهای برد که در آن جا حضرت حمزه بود. بر او سلام کردم از حاجت من پرسید، همان جواب را گفتم. فرمود: گواهی میدهی که خدا یکیست و محمد فرستاده اوست؟ گفتم: أشهد أن لا اله الّا الله و أنّ محمدا رسول الله. پس حمزه مرا با خود به خانهای برد که حضرت جعفر طیار در آن جا بود. سلام کردم و نشستم. از مطلب من سوال کرد، همان جواب را گفتم. تکلیف شهادتین نمود بر زبان راندم. سپس جعفر مرا به خانهای برد که حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) در آن جا بود. بعد از سوال شهادتین، آن حضرت مرا به خانهای بردند که حضرت رسول(ص) تشریف داشتند.
سلام کردم و نشستم از حاجت من سوال نمودند و کلمه شهادتین را تلقین فرمودند. چون شهادتین گفتم فرمودند: ای ابوذر! به جانب وطن خود برو. تا رفتن تو، پسر عمّی از تو فوت خواهد شد که غیر از تو وارثی نداشته باشد. مال او را بگیر و نزد اهل و عیال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد، سرانجام نزد ما بیا! چون ابوذر به وطن خود بازگشت، پسر عمّش فوت شده بود مال او را به تصرف درآورده مکث نمود. تا هنگامی که حضرت به مدینه هجرت فرمود و امر اسلام رواج گرفت. سپس در مدینه به خدمت حضرت مشرف شد.
حضرت صادق(ع) فرمود: این بود خبر مسلمان شدن ابوذر؛ خبر اسلام سلمان را هم که شنیدهای. آن شخص از اظهار دانستن اسلام سلمان پشیمان شد. استدعا کرد که آن را نیز بفرمایند. لیکن حضرت نفرمود.»
منبع: بحارالانوار ج ۲۲. ص ۴۲۱/۴۲۳. ح ۳۲
30
1392
دوازده درهم با برکت
شخصى محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید دید لباس کهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقدیم نمود و عرض کرد:
یا رسول الله ! با این پول لباسى براى خود بخرید. رسول خدا صلى الله علیه و آله به على علیه السلام فرمود: پول را بگیر و پیراهنى برایم بخر! على علیه السلام مى فرماید:
– من پول را گرفته به بازار رفتم پیراهنى به دوازده درهم خریدم و محضر پیامبر برگشتم ، رسول خدا صلى الله علیه و آله پیراهن را که دید فرمود:
این پیراهن را چندان دوست ندارم پیراهن ارزانتر از این مى خواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟
على مى فرماید:
من پیراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلى الله علیه و آله را به ایشان رساندم ، فروشنده پذیرفت .
پول را گرفتم و نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمدم ، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتادیم تا پیراهنى بخریم .
در بین راه ، چشم حضرت به کنیزکى افتاد که گریه مى کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
– چرا گریه مى کنى ؟
کنیز جواب داد:
– اهل خانه به من چهار درهم دادند که متاعى از بازار برایشان بخرم . نمى دانم چطور شد پول ها را گم کردم . اکنون جراءت نمى کنم به خانه برگردم .
رسول اکرم صلى الله علیه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود:
هر چه مى خواستى اکنون بخر و به خانه برگرد.
خدا را شکر کرد و خود به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خرید و پوشید.
در برگشت بر سر راه برهنه اى را دید، جامه را از تن بیرون آورد و به او داد و خود دوباره به بازار رفت و پیراهنى به چهار درهم باقیمانده خرید و پوشید سپس به طرف خانه به راه افتاد.
در بین راه ، باز همان کنیزک را دید که حیران و اندوهناک نشسته است . فرمود:
چرا به خانه ات نرفتى ؟
– یا رسول الله ! دیر کرده ام ، مى ترسم مرا بزنند.
رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:
– بیا با هم برویم . خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت مى کنم که از تقصیراتت بگذرند.
رسول اکرم صلى الله علیه و آله به اتفاق کنیزک راه افتاد. همین که به جلوى در خانه رسیدند کنیزک گفت :
– همین خانه است .
رسول اکرم صلى الله علیه و آله از پشت در با صداى بلند گفت :
– اى اهل خانه سلام علیکم !
جوابى شنیده نشد. بار دوم سلام کرد. جوابى نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:
– السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته !
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
– چرا اول جواب ندادید؟ آیا صداى مرا نمى شنیدید؟
اهل خانه گفتند:
– چرا! از همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
– پس علت تاءخیر چه بود؟
گفتند:
– دوست داشتیم سلام شما را مکرر بشنویم !
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
– این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم تا از شما خواهش کنم او را مؤ اخذه نکنید.
گفتند:
– یا رسول الله ! به خاطر مقدم گرامى شما این کنیزک از همین ساعت آزاد است .
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله با خود گفت : خدا را شکر! چه دوازده درهم بابرکتى بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!
آخرین دیدگاه
نوشته های تازه
- منتظر ظهور ولی عصر فروردین ۳۰, ۱۳۹۲
- خداوند متعال، قرآن را مثل حبل و طنابِ مستحکم به زمین آویخت فروردین ۳۰, ۱۳۹۲
- غربت امام حسن علیه السلام میان یارانشان فروردین ۳۰, ۱۳۹۲
- سجده شکر فروردین ۳۰, ۱۳۹۲
- مسابقه رنگ آمیزی به مناسبت میلاد حضرت ولی عصر فروردین ۳۰, ۱۳۹۲