13
1392
حکایت حاجی علی بغدادی
مؤلف گوید:از امورى که مناسب است در اینجا نقل شود،داستان سعید صالح صفىّ متقىّ حاج على بغدادى است که شیخ ما در کتاب جنّه المأوى و النّجم الثاقب نقل کرده،و در النّجم الثّاقب فرموده:اگر نبود در این کتاب شریف،جز این حکایت معتبر صحیح که در آن فواید بسیارى است،و در همین نزدیکیها واقع شده،هرآینه در شرافت و نفاست آن کافى بود،آنگاه بعد از مقدماتى فرموده:حاجى مذکور ایّده اللّه نقل کرده:بر گردن من هشتاد تومان سهم امام جمع شد.به نجف اشراف رفتم بیست تومان آن را به جناب علم الهدى و التّقى شیخ مرتضى اعلى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمّد حسین مجتهد کاظمینى،و بیست تومان به جناب شیخ محمّد حسن شروقى دادم،و بر عهدهام بیست تومان باقى ماند،که قصد داشتم،در بازگشت به جناب شیخ محمّد حسن کاظمینى آل یاسین بدهم،چون به بغداد بازگشتم،خوش داشتم در اداى آنچه بر گردن من بود شتاب کنم،روز پنجشنبه بود،که به زیارت دو امام همام کاظمین علیهما السّلام مشرف شدم،پس از آن خدمت جناب شیخ سلّه اللّه رفتم و مقدارى از آن بیست تومان را به ایشان دادم،و بقیّه را وعده کردم که پس از فروش بعضى از اجناس به تدریج به من حواله کنند، تا به اهلش برسانم،در بعد از ظهر آن روز تصمیم به بازگشت به بغداد گرفتم،ولى جناب شیخ فرمود بمانم،عذر آوردم که باید مزد کارگران کارخانه ریسبافى خود را بدهم،چون شیوهام با پرداخت مزد آنان در عصر هر پنجشنبه بود،بر این پایه برگشتم چون یک سوم راه را تقریبا پیمودم،سید جلیلى را دیدم که از جانب بغداد رو به من مىآید،چون نزدیک شد سلام کرد و دستهاى خود را براى مصافحه و معانقه گشود،و فرمود:اهلا و سهلا،سپس مرا در آغوش گرفت،معانقه کردیم،و هر دو یکدیگر را بوسیدیم،بر سر عمامه سبز روشنى داشت،و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگى بود،پس ایستاد و فرمود:حاج على خیر است،کجا مىروى؟گفتم:کاظمین علیهما السّلام را زیارت کردم،و به بغداد باز مىگردم،فرمود:امشب شب جمعه است برگرد،گفتم:اى سرور من،متمکّن نیستم،فرمود:هستى،برگرد تا براى تو گواهى دهم که از موالیان جدّ من امیر مؤمنان علیه السّلام و از موالیان مایى،و نیز شیخ گواهى دهد،زیرا خداى تعالى امر فرموده:دو شاهد بگیرید.و این اشاره به مطلبى بود که در خاطر داشتم،که از جناب شیخ خواهش کنم،نوشتهاى به من بدهد،که من از موالیان اهل بیت علیهم السّلام هستم و آن را در کفن خود بگذارم.پس گفتم:تو چه مىدانى،و چگونه شهادت مىدهى؟فرمود:کسىکه حق او را به او مىرسانند،چگونه آن رساننده را نمىشناسد؟گفتم:کدام حق؟فرمود:آنچه به وکیل من رساندى،گفتم:وکیل تو کیست؟فرمود:شیخ محمّد حسن،گفتم وکیل توست؟فرمود:وکیل من است،و به جناب آقا سید محمّد گفته بود،که ناگهان در خاطرم خطور کرد این سیّد بزگروار،مرا به اسم خواند،با آنکه او را نمىشناسم؟به خود گفتم شاید او مرا مىشناسد،ولى من او را فراموش کردهام باز در باطن خود گفتم:این سید از حق سادات،چیزى از من مىخواهد،خوش دارم از سهم امام چیزى به او برسانم،گفتم: اى سیّد،نزد من از حق شما چیزى مانده،در امر آن به جناب شیخ محمّد حسن مراجعه کردم،تا حق شما را[یعنى حق سادات]به اجازه او ادا کنم،پس بر چهره من تبسمى کرد و فرمود:آرى بعضى از حق ما را به وکلاى ما در نجف اشرف رساندى،گفتم:آنچه ادا کردم پذیرفته شد؟ (بیشتر…)
13
1392
محبت خاندان نبوت
شخصى از یوسف بن یعقوب – که مردى نصرانى و از اهل فلسطین بود پیش متوکل، سخن چینى کرد. متوکل دستور داد براى مجازات احضارش کنند.
یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوکل آسیبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى علیه السلام پرداخت نماید.
در آن موقع ، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختى به سر مى برد.
یوسف مى گوید: همین که به دروازه سامرا رسیدم با خودم گفتم: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم ، صد دینار را خدمت امام علیه السلام بدهم ، اما چه کنم که منزل امام علیه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى علیه السلام سؤال کنم ، مى ترسیدم کسى قضیه را به متوکل خبر دهد و بیشتر باعث ناراحتى و عصبانیت او بشود و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده ، کسى نمى تواند به خانه حضرت برود.
ناگاه به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم ، شاید به لطف خداوند بدون پرسش – به منزل حضرت برسم . چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم، از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ایستاد. هر چه سعى کردم، از جایش تکان نخورد. از کسى پرسیدم : خانه از کیست ؟
گفت : منزل ابن الرضا (امام هادى )، است !
این حادثه را نشانى بر عظمت امام علیه السلام دانسته و با تعجب تکبیر گفتم . در این حال ، غلامى از اندرون خانه بیرون آمد و گفت : تو یوسف پسر یعقوب هستى ؟
گفتم : بلى !
گفت : پیاده شو!
پیاده شدم . مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم : این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار که غلام ، ندیده مرا شناخت ! سپس گفت : صد اشرفى را که نذر کرده بودى به من بدهید.
با خودم گفتم : این هم دلیل سوم بر حقانیت آن حضرت ، پول را دادم و غلام رفت و کمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.
دیدم مرد شریفى نشسته است . فرمود: اى یوسف آیا هنوز وقت آن نرسیده که اسلام اختیار کنى ؟
گفتم : آنقدر دلیل و برهان دیده ام ، کفایت مى کند.
فرمود: نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و از شیعیان ما خواهد شد.
سپس فرمود: اى یوسف ! بعضى خیال مى کنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فایده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنین نیست . هر که به ما محبتى نماید بهره اش را مى بیند؛ چه مسلمان باشد و چه غیر مسلمان . آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هایت مى رسى .
یوسف مى گوید: بدون نگرانى نزد متوکل رفتم و به تمام هدفهایم رسیدم و برگشتم .
پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شیعیان خوب بشمار آمد و خودش پیوسته اظهار مى داشت :
من به بشارت سرور خود، امام هادى علیه السلام مسلمان شده ام .
آخرین دیدگاه
نوشته های تازه
- منتظر ظهور ولی عصر آذر ۱۳, ۱۳۹۲
- خداوند متعال، قرآن را مثل حبل و طنابِ مستحکم به زمین آویخت آذر ۱۳, ۱۳۹۲
- غربت امام حسن علیه السلام میان یارانشان آذر ۱۳, ۱۳۹۲
- سجده شکر آذر ۱۳, ۱۳۹۲
- مسابقه رنگ آمیزی به مناسبت میلاد حضرت ولی عصر آذر ۱۳, ۱۳۹۲