شهریور
21
1392

معماهای فقهی

یک سال ، هارون الرشید به زیارت کعبه رفته بود. هنگام طواف ، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتى طواف کند.
چون هارون خواست طواف نماید، عربى از راه رسید و با وى به طواف پرداخت . (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.) ماءمورین به مرد عرب گفتند:
– کمى صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!
عرب گفت :
– مگر نمى دانید خداوند در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و در قرآن مجید فرموده است : سواء العاکف فیه و الباد
چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که کارى به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولى عرب آنجا هم پیش دستى نموده ، قبل از وى ، حجرالاسود را لمس کرد!
سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد. همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند. وقتى دستور هارون را شنید گفت :
– من کارى با خلیفه ندارم ، اگر خلیفه با من کارى دارد، خودش پیش من بیاید!
هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت :
– اجازه مى دهى در اینجا بنشینم .
عرب گفت :
– اینجا ملک من نیست ، اینجا خانه خدا است ، ما همه در اینجا یکسانیم . اگر مى خواهى بنشین ، چنانچه مایل نیستى برو.
هارون بر زمین نشست ، روى به آن عرب کرد و گفت :
چرا شخصى مثل تو مزاحم پادشاهان مى شود؟
عرب گفت :
آرى ! باید در مقابل علم کوچکى کنى و گوش فرا دهى .
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت :
– مى خواهم مساءله اى دینى از تو بپرسم ، اگر درست جواب ندادى ، تو را اذیت خواهم کرد.
– سؤ ال تو براى یاد گرفتن است یا مى خواهى مرا اذیت کنى ؟
– البته منظور، یاد گرفتن است .
– بسیار خوب ! ولى باید برخیزى و مانند شاگردى که مى خواهد مطلبى از استاد به پرسد، مقابل من بنشینى !
هارون برخاست و در مقابل وى روى زمین نشست .
هارون پرسید:
– بگو بدانم ، خداوند چه چیزى را بر تو واجب کرده است ؟
عرب گفت :
– از کدام امر واجب سؤ ال مى کنى؟ از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سى و چهار یا نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکى و از چهل یکى و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکى و یکى به یکى ؟!
هارون گفت :
– من از یک واجب از تو سؤ ال کردم ، تو برایم عدد شمارى کردى !
عرب گفت :
– دین در دنیا بر پایه عدد و حساب برقرار است و اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت براى مردم حساب باز نمى کرد.
سپس این آیه را خواند:
((و ان کان مثقال حبه من خردل اتینابها و کفى بنا حاسبین)
در این هنگام ، عرب خلیفه را به نام صدا کرد. هارون سخت خشمگین شد، طورى که برافروخته گردید، (زیرا به نظر خلیفه تمامى افراد به او باید امیرالمؤ منین مى گفتند) در حالى که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت :
– آنچه را که گفتى توضیح بده ! اگر توضیح دادى آزاد هستى و گرنه ، دستور مى دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس ‍ نکشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت ! هارون پرسید:
– چرا خندیدى ؟
– از شما دو نفر خنده ام گرفت ، زیرا نمى دانم کدام یک از شما نادان ترید؛ کسى که تقاضاى بخشش کسى را مى کند که اجلش رسیده ، یا کسى که عجله براى کشتن مى نماید نسبت به شخصى که اجلش نرسیده ؟!
هارون گفت :
– بالاخره آنچه را که گفتى توضیح بده !
عرب اظهار داشت :
– اینکه از من پرسیدى : آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست ؟ جوابش این است که خداوند خیلى چیزها را به انسان واجب نموده است .
اینکه پرسیدم : آیا از یک چیز واجب سؤ ال مى کنى ؟ مقصودم دین اسلام است (که قبل از هر چیزى پیروى از آن بر بندگان خدا واجب است .)
منظورم از پنج ، نمازهاى پنجگانه ، از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزى و از سى و چهار چیز، سجده هاى نمازها و نود و چهار هم تکبیرات نمازهایى است که در شبانه روز مى خوانیم و از صد و پنجاه و سه ، در هفده عدد، تسبیح نماز است .
اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکى ، منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه ، یک ماه واجب است . و آنچه گفتم از چهل یکى ، هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست ، پنج ، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.
اینکه پرسیدم : آیا از یک واجب در تمام عمر مى پرسى ؟
مقصودم زیارت خانه خداست که در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اینکه گفتم یکى به یکى ، هر کس به ناحق کسى را بکشد باید کشته شود، خداوند مى فرماید ((النفس بالنفس )).
چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیباى سخن عرب بسیار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانى شد و یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه ، عرب به هارون گفت :
– تو چیزهایى از من پرسیدى و من هم جواب دادم . اکنون من نیز از تو سؤ ال مى کنم و تو باید جواب بدهى ! اگر جواب دادى ، این کیسه طلا مال خودت و مى توانى آن را در این مکان مقدس صدقه دهى ، اگر نتوانستى باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنى تا بین فقراى قبیله خود تقسیم کنم .
هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:
– خنفساء (نوعی سوسک) به بچه اش دانه مى دهد یا شیر؟
هارون غضبناک شد و گفت :
– آیا درست است فردى مثل تو از من چنین پرسشى بنماید؟
عرب گفت :
شنیده ام پیامبر فرموده است : عقل پیشواى مردم از همه بیشتر است . تو رهبر این مردم هستى ، هر سؤالى از امور دینى و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهى . اکنون جواب این پرسش را مى دانى یانه ؟
هارون :
– نه ! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدى و دو کیسه طلا بگیر.
عرب :
– خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده هایى در آن بوجود آورد، که معده و خون قرمز ندارند، خوراکشان را از همان خاک قرار داد. وقتى نوزاد خنفساء متولد مى شود نه او شیر مى خورد و نه دانه ! بلکه زندگیش ‍ از مواد خاکى تاءمین مى گردد.
هارون :
– به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤ الى نشده ام .
مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد. چند نفر از اسمش ‍ پرسیدند، فهمیدند که وى امام موسى بن جعفر علیه السلام است .
به هارون اطلاع دادند، هارون گفت :
به خدا قسم ! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگى داشته باشد!
(چون اولین سال زیارت هارون بود و حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت) .

 

گاه‌شمار تاریخ خورشیدی

شهریور ۱۳۹۲
ش ی د س چ پ ج
« مرداد   مهر »
 1
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
3031