19
1392
فرزندان حضرت زینب (سلام الله علیها) در روز عاشورا
در روز عاشورا، وقتی نوبت به جوانان هاشمی رسید. فرزندان زینب کبری (سلام الله علیها) نیز خود را آماده قتال کردند.
حضرت زینب (سلام الله علیها) در این موقع که فرزندان دلبند خود را راهی قتال با دشمنان دین و قرآن می کرد، حالتی دگرگون داشت. او عقیله بنی هاشم است. او نائبه الامام است. اصلاً او شریک کربلای حسین (علیه السلام) است. نه بدین جهت که بنابر نقل، فرزندان خود را با دست خود کفن پوش و فدیه راه حسین (علیه السلام) کرده ، که از لحظه ای که از دامن زهرای مرضیه (سلام الله علیها) پای به عرصه وجود گذاشته، دیده به دیدار حسین (علیه السلام) باز کرده است. برای همین است که اهل دل، آفرینش او را برای کربلا معنا کرده اند.
مگر نه آنکه در زمان حضور در کوفه، در مجلس تفسیر قرآن، وقتی آیه شریفه ”کهیعص“ را برای زنان کوفی تفسیر می کرد، امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود:
این عبارت ”کهیعص“ رمزی در مصیبت وارده بر شماست و کربلا را برای آن مخدّره ترسیم کرد.
بسیاری می گویند: زینب کبری (سلام الله علیها)، دو فرزند خود را مهیای نبرد کرد و به آنها تعلیم داد که اگر با امتناع آن حضرت مواجه شدید – کما اینکه آن مظلوم حتی غلام سیاه را از قتال بر حذر می داشت – دائی خود را به مادرش فاطمه (سلام الله علیها) قسم دهید تا اجازه میدان رفتن بگیرید.
پس از این مراحل ابتدا محمد بن عبدالله بن جعفر به میدان آمد و این رجز را سر داد:
اشکوا إلی اللهِ منَ العدوانِ
قِتل قومٍ فی الوری عمیانِ
قَد ترکوا معالِمَ القُرآنِ
و مُحکمَ التَنزیلِ و التِّبیانِ
وَ اَظهروا الکُفرَ مَعَ الطُّغیانِ
” به خداوند شکایت می کنم از دشمنی دشمنان، قوم ستمگری که کورکورانه به جنگ با ما برخاسته اند . نشانه های قرآنی را که محکم و مبیّن و آشکار کننده کفر و طغیان است راترک کردند“
و پس از نبردی نمایان، به شهادت رسید.
پس از او، برادرش عون بن عبدالله جعفر راهی نبرد شد و خود را اینگونه معرفی کرد:
اِن تُنکرونی فَانا بنُ جعفرٍ
شهیدُ صِدقٍ فی الجنانِ الازهر
یطیرُ فیها بجناحٍ اَخضرٍ
کَفی بِهذا شَرَفاً فی المحشرِ
”اگر مرا نمی شناسید من فرزند جعفر هستم که از سر صدق به شهادت رسید و در بهشت نورانی با بال های سبز پرواز می کند. برای من از حیث شرافت در محشر همین کافی است.“
و او نیز، فدایی راه حضرت حسین (علیه السلام) شد.
بارگاه
شهدای کربلا، در پایین پای حضرت حسین (علیه السلام) مدفونند و به احتمال قوی این دو دلداده نیز در همانجا پروانه شمع محفل حائر حسینی هستند. البته در ۱۲ کیلومتری کربلا بارگاهی کوچک منصوب به عون ابن عبدالله وجود دارد که ملجأ زائرین است. برخی را عقیده بر این است که این مرقد یکی از نوادگان امام مجتبی (علیه السلام) به نام عون می باشد.
19
1392
روز ششم محرم: قاسم بن الحسن
یک لحظه بی هیاهو ؛ دل را حریم هو کن
جز او مخواه از او ؛ او را طلب از او کن
گم گشته تو با توست ؛ خود را مزن به کوری
بگشای چشم او را ؛ در خویش جستجو کن
این نامه سیه را ؛ با سوز دل بسوزان ؛ این رنگ تیرگی را با اشک شستشو کن
یک عمر در بر یار با غیر خو گرفتی ؛ یک شب ز غیر بگریز با یار گفتگو کن
یا دیده ای از او خواه تا غیر او نبینی ؛ یا خنجری زفولاد در چشم خودفرو کن
از غیر تا نرستی چون دل به یار بستی؟ اول ببند احرام آنگه با کعبه رو کن
همچون نسیم تا کی؟ آورده کو به کویم ؛ آئینه باش و خود را با یار روبرو کن
اول به شوق مردن بگذر ز آرزوها ؛ آنگه حیات خود را در مرگ آرزو کن
حسین جان:
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم ؛ اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه دریام ؛ افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
مختصرى از زندگینامه حضرت قاسم علیه السلام
حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام فرزند امام حسن مجتبى علیه السلام است.
در مورد تاریخ ولادت ایشان اطلاع دقیقى در دست نیست ولى عموما در پنجم رمضان شهرت یافته است
مادر او بانویى بزرگوار است که نام ایشان نجمه بوده است
حضرت قاسم علیه السلام حدود ۲-۳ سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش دیده به جهان گشود. از این رو با عموى مهربان خویش حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام خو گرفته بود. و در دامان امام حسین علیه السلام پرورش یافت
ظاهراً شکل و شمایل ظاهرى و خصوصیات دیگر حضرت قاسم علیه السلام شباهت بسیارى به پدر بزرگوارش امام حسن علیه السلام داشته به گونه اى که امام حسین علیه السلام با دیدار او از برادر محبوب خویش یاد مى کرد و فرزند برادرش را در آغوش مىگرفت و نوازش مى کرد.
چهره ى آن جناب چنان زیبا و دل انگیز بود که او را به پاره ى ماه یا ستاره ى زیبا (ستاره سهیل) تشبیه کردند.
غیرت خاکسترش ؛ رنگ دگر داشت
شعله بال و پرش میل سفر داشت
آنکه در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بو انگار پدر داشت
شب عاشورا
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد. همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر مىکنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد،این براى ما مژده است، شادمانى است.طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت. این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مىشود یا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولى ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشتهاند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد. از او سؤالى کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزهاى دارد؟ عرض کرد:«یا عماه احلى من العسل»از عسل براى من شیرینتر است،تو اگر بگویى که من فردا شهید مىشوم، مژدهاى به من دادهاى. فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم»ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثهاى رخ مىدهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مىآید.بعد از شهادت جناب على اکبر، همین طفل سیزده ساله مىآید خدمت ابا عبد الله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحهاى به تنش راست نمىآید. زرهها را براى مردان بزرگ ساختهاند نه براى بچههاى کوچک.کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمىرفت.هر کس وقتى مىآمد،اول سلامى عرض مىکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه»یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار مىکند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله مىخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مىخواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،مىخواهم با تو خداحافظى کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بى حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى که در لشکر عمر سعد بود مىگوید:یکمرتبه ما بچهاى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهاى نیست،کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمىرود که پاى چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقه القمر»گویى این بچه پارهاى از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوى مىگوید:قاسم که داشت مىآمد،هنوز دانههاى اشکش مىریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مىکردند که من کى هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسید،من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن
این مردى که اینجا مىبینید و گرفتار شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان می رود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمىدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.راوى مىگوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند. نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مىخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمىبیند.
به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمی داند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبره»همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمىکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد.بعد به من گفت:فلانى! خواهش مىکنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مىکند و از شدت درد پاهایش را به زمین مىکوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (۵) شنیدند که ابا عبد الله چنین مىگوید:«یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته» (۶) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.
گل طوفان سواری وای بر من ؛ تمام عشق یاری وای بر من
علی اکبر که جوشن داشت آن شد؛ توکه جوشن نداری وای برمن
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
آخرین دیدگاه
نوشته های تازه
- منتظر ظهور ولی عصر آبان ۱۹, ۱۳۹۲
- خداوند متعال، قرآن را مثل حبل و طنابِ مستحکم به زمین آویخت آبان ۱۹, ۱۳۹۲
- غربت امام حسن علیه السلام میان یارانشان آبان ۱۹, ۱۳۹۲
- سجده شکر آبان ۱۹, ۱۳۹۲
- مسابقه رنگ آمیزی به مناسبت میلاد حضرت ولی عصر آبان ۱۹, ۱۳۹۲